متن كامل این گزارش در شمارهی 57 فصلنامهی (Film International (Vol.14, No.4 چاپ شده است.
در این سالها، جشنوارههای جهانی فیلم بهتنهایی كشش و جذابیت لازم برای جلب مخاطب و مهمانانی از خارج مرزها را ندارند. برخلاف یكیدو دهه پیش كه جشنوارهها نه این تعداد زیاد فیلم نشان میدادند و نه تا این حد بخشهای متعدد و متنوع داشتند و نه در كنارش انواع و اقسام مراسم سرگرمكنندهی لذتبخش برای چشمها و گوشها و البته شكمها! حالا، در این روزگار، پس از انفجار اطلاعات و ارتباطات، اكثر آثار سینمایی، از فكر اولیهی پیدایش تا تولد و زندگی پس از آن ـ در اسرع وقت ـ در قلهی قاف جهان هم در دسترساند. جشنوارههای جهانی فیلم بیشك هنوز برای افراد ساكن در محل برگزاریاش و حتی در گسترهی ملی جذابند. ولی برای افرادی كه باید بار سفر ببندند و پس از گذر از چند مرز و طی هزاران كیلومتر خودشان را به جشنواره برسانند، دشوار. شاید در روزگاری نهچندان دور، چنین دشوار نباشد. شاید بشر وسیلهای اختراع كند كه با یك اشاره ـ در چشم بههمزدنی ـ از نقطهای به نقطهی دیگر جهان برود (به شرطی كه دچار بلایی نشود كه بر سر شخصیت «ست براندل» در فیلم مگس دیوید كراننبرگ آمد!). تا آن روز و روزگار، فاصلهی تهران تا سنسباستین فاصلهی كمی نیست: تهران به استانبول، استانبول به مادرید و با قطار تا سنسباستین. طی كردن این فاصله با توقفهای فرودگاهی و بیخوابی شب قبل برایم به مفهوم گذراندن بیستوچهار ساعت دشوار بود. برای خبرنگاران اندكی كه از استرالیا، ژاپن و چین و ماچین آمده بودند ـ به گفتهی خودشان ـ بسیار دشوارتر. اغلبمان به خاطر خستگی مفرط و تغییر دمای هوا، دچار سرماخوردگی شده بودیم. روزهای اول، در سالن نمایش فیلم برای خبرنگاران، صدای سرفهها قطع نمیشد. پرسش این است: با این اوصاف چرا مشتاقانه به این شهر و جشنوارهی فیلمش سفر كردیم؟ دیگران را نمیدانم. حتماً آنها نیز انگیزههای خاص خودشان را دارند، اما در مورد خودم اعتراف میكنم كه انگیزههای سینماییام كمتر بود. از آن دسته افرادی هستم كه معتقدند موزهها ـ اغلب ـ پربارتر از جشنوارههای فیلم هستند. و یك تابلوی نقاشی ـ مثلاً اثری از گویا ـ شگفتانگیزتر و تأثیرگذارتر از یك فیلم ـ مثلاً فیلمی از گدار ـ است. من بیشتر به انگیزهی دیدن دوبارهی آثار موزهی معظم گوگنهایم در بیلبائو (مركز استان جداییطلب باسك) و آثار بیبدیل و ارزشمند موزهی ملی پرادو در مادرید به این سفر رفتم. هرچند سنسباستین با آن ساحل وكرانهی زیبایش، شهریست مسحوركننده، اما تجدید دیدار با آثار ولاسكز، بوتیچلی، آنجلیکو، مانتینا، ریبرا، پاتنییر، تیسین و... البته خدایگان عالم نقاشی روبنس و رامبراند، نهایت لذتی رؤیاییست كه ـ از این میراث ارزشمند بشری ـ در این جهان میبرم. از فراز ابرهای خیالانگیز و رؤیایی پایین میآییم و پا بر زمین واقعیت میگذاریم. پنجاهوششمین جشنوارهی جهانی فیلم سن سباستین (28 شهريور تا 7 مهر 1387)، امسال نیز پرفیلم و پربار بود. در بخشهای مختلف جشنواره بیش از دویست فیلم در 617 سانس به نمایش درآمدند. به غیر از سه هزار خبرنگار اسپانیایی و هزار خبرنگار خارجی، نزدیك به 180 هزار نفر فیلمها را دیدند. در میان بخشهای گوناگون جشنواره، چند فیلم شگفتیساز ـ از جنبههای متفاوت ـ وجود داشت كه گل سرسبد آنها ـ فیلم مطرح و محبوب این روزهای نویسندگان و منتقدان، گرسنه ساختهی ستودنی استیو مككویین بود. اما پیش از آنكه همچون حضور در یك موزه، در برابر تابلوها ـ فیلمها ـ بایستیم، نظاره و تعمق كنیم، لذت ببریم یا بیتفاوت از كنارشان بگذریم و فراموششان كنیم، باید از اثر شاخص جشنواره یاد كنم؛ اثری كه به تعداد فیلمهای جشنواره به نمایش درآمد: آنونس (و به عبارتی تیزر) جشنواره. آنونسهای جشنوارهی سنسباستین به نسبت دیگر جشنوارهها، فوقالعادهاند؛ كوتاهمدت و كوبنده، تأثیرگذار و بهیادماندنی. به عبارتی، مانند یك پیشغذای جمعوجور و كمحجماند كه اشتها را برای خوردن غذای اصلی زیاد میكنند، حتی اگر غذای اصلی خوشطعم و دلچسب نباشد. نوشتم «كوبنده» و یاد خاطرهی تلخی افتادم. جشنوارهی جهانی فیلم مونترال در بیستودومین دورهاش (1998)، آنونس كوبندهای داشت. این كوبندگی البته به معنای غافلگیری مثبت و ممتاز و عالی نیست، بلكه مانند پتكی بود كه در آغاز نمایش هر فیلم ـ روزی سهچهار نوبت ـ بر مغز و اعصابمان كوبیده میشد. آنونس سوژهی بدی نداشت، ولی اجرایش بس آزاردهنده بود. تكه سنگی مكعبی شكل، آنقدر تراشیده میشد تا نوزادی از درونش متولد میشد. زایش سیوپنج ثانیه طول میكشید و در تمام این مدت، صدای تیشه و پتك و هلهلهی جمعیت و موسیقی و هر سروصدایی كه تصور كنید، با بالاترین حجم ممكن از تمام بلندگوهای سالن پخش میشد. نفس آدم بند میآمد. آنونس امسال سن سباستین در نه ثانیه، تصویر ثابتی بود از یك تكه چوب ـ برشی باریك از تنهی یك درخت ـ كه روی دو میلهی باریك قرار داشت. تصویری كه در ذهن، پرندهای را تداعی میكرد. بر روی این تصویر، ابتدا صدای آهستهی همهمهی مردم شنیده میشد. نه آن جنس همهمهی مزاحم، بلكه مانند همهمهی دلخوشانهی تماشاگران داخل یك سالن سینما پیش از شروع فیلم. این صدا بهآرامی به نغمهخوانی یك پرندهی خوشصدا دیزالو میشد: جیك... جیك... جیك جیك، و تمام. در بكگراند این پرندهی نمادین، آسمان آبی فراخ قرار داشت و جنگلی سبز. حتماً صدای سكوت را در خلوت طبیعت تجربه كردهاید. شنیدن صدای این سكوت در آنونس، بینظیر و بس خیالانگیز بود. آنونس بار معنایی ظریف دیگری نیز داشت: حلقههایی كه بر روی برش افقی تكهچوب دیده میشد، حكایت سالهای سپریشدهی جشنواره بود ـ همان طور كه زیستشناسان از روی تعداد این حلقهها پی به سالهای خوش و ناخوش عمر یك درخت میبرند. به عنوان مسافری از تهران، طبیعیست كه از تابلوهای ایرانی آغاز كنم و سپس بر اساس مضمون و ریتم گزارش به تماشای چند اثر دیگر برویم. امسال سه فیلم از ایران در جشنواره حضور داشت: اسب دوپا ساختهی سمیرا مخملباف در بخش مسابقه، آواز گنجشكها از مجید مجیدی و سرزمین سخت ساختهی شاپور حقیقت به عنوان محصول مشترك ایران و هند و فرانسه در بخش «چشمانداز». چند سالیست كه خانوادهی مخملباف در ایران فیلم نمیسازند. داستانش را اغلب علاقهمندان به سینمای ایران میدانند؛ ساختن فیلم بدون تصویب فیلمنامه و با خیالی آسوده. محسن مخملباف فیلمسازی در خارج از ایران را اولین بار با نوبت عاشقی (1990) در تركیه تجربه كرد. فیلمنامهی این فیلم بارها تجدید چاپ شده، اما به فیلمش هنوز هم اجازهی نمایش داده نشده است. بعد از آن مخملباف شش فیلم دیگر در ایران ساخت كه آخرین آنها نون و گلدون (1995) بود. چهار فیلم بعدی او تا امروز در تاجیكستان، افغانستان و هند ساخته شدهاند. سكوت (1997) و قندهار (2001) در ایران نمایش داده شدهاند، اما دو فیلم آخر او جنسیت و فلسفه (2005) و فریاد مورچهها (2006) رها از مناسبات فیلمسازی در ایران ساخته شدهاند و اكران عمومیشان در ایران بعید است. هرچند همهی علاقهمندان به او و سینمایش، CDهای قاچاقی این دو فیلم را خریدهاند و دیدهاند. بهرغم آزادی كامل مخملباف در ساخت این دو فیلم، همان علاقهمندان نوشته و گفتهاند ـ متأسفانه ـ این دو فیلم را دوست ندارند و اگر هم داشته باشند، فیلمهای پیشیناش را ترجیح میدهند. اسب دوپا (برندهی جایزهی ویژهی هیأت داوران همین جشنواره) از چنین بستر و منظری قابل بررسی است؛ همهی آثار اعضای خانوادهی مخملباف زاییدهی سرشت و سرچشمهای واحدند. داستان اسب دوپا دربارهی استثمار پسر فقیریست كه در مقابل دریافت یك دلار دستمزد روزانه، باید هر روز پسر بیپایی را چون اسب به كول بكشد و با خود به مدرسه ببرد و بیاورد. و وقتی او را سوار بر پشت خود دارد، باید با خرها و اسبهایی كه در كوچه رفتوآمد میكنند مسابقه بدهد. با این حال پسر كه از خانوادهی ثروتمندیست از او ناراضیست كه چرا نمیتواند پا به پای اسبها بدود. سوژهی فیلم، مطلوب آن دسته از تهیهكنندگان ایرانیست كه چشم به بازارهای جهانی دارند (امیر نادری در سال 1969 فیلمی به نام سازدهنی ساخت كه به كشورهای زیادی فروخته شد و اسب دوپا از نظر مضمون و حتی در چند صحنه شباهتهایی به آن دارد). از اینرو فیلم مشكل تولید در ایران نداشت و نام خانوادهی مخملباف نیز تضمینكنندهی فروش جهانیاش بود. با این حال باید پذیرفت كه لوكیشن افغانستان با نابازیگران محلیاش، بیشتر مناسب تولید این فیلم بوده است. اسب دوپا، فیلمیست با لحظههای جذاب و تأثیرگذار و كارگردانی چشمگیر سمیرا مخملباف، اما بیدلیل طولانی و سرشار از استعارهپردازی و نمادهای نهچندان تازه و بعضاً منسوخ شده است. اگر تعدادی از همین نمادها و سمبلها كه در طول فیلم بارها تكرار شدهاند، حذف میشدند، اسب دوپا دارای ضرباهنگ بهتر و ساختار منسجمتری میشد. به عنوان كسی كه همهی كتابهای مخملباف را خوانده و همهی فیلمهای او و خانوادهاش را دیده، با سیر پیدایش، صعود و افول استعارهها و سمبلهایشان آشنایم. روزگاری اینگونه استعارهها و سمبلها نقطهی قوت آثار مخملباف بود و پرخواستار در فضای سیاستزدهی ایران، اما امروز پاشنهی آشیل آثار آنان است. امید دارم مخملبافها به پدیدههای پیرامونشان از افقهای تازهای بنگرند و قصهی فیلمهای آیندهشان را بهگونهای تعریف كنند كه در پس هر نمای آن استعاره و سمبلی منسوخشده نهفته نباشد. آنسان كه شاعر نوگرا و نامدار ایرانی، سهراب سپهری، سروده است: «من نمیدانم كه چرا میگویند اسب حیوان نجیبی است/ كبوتر زیباست و چرا در قفس هیچ كسی، كركس نیست/ گل شبدر چه كم از لالهی قرمز دارد؟» هرچند میدانم كاریست بس دشوار برای كسی كه در پس كوچكترین پدیدههای اطرافش نیز استعارهای موروثی میجوید. پرداختن به جزییات این موضوع البته نیازمند مقاله و زمانی دگر است. دیدن فیلمهای ایرانی در كنار نویسندگان و خبرنگاران دیگر كشورها فرصتیست مغتنم تا از چگونگی واكنش آنها هنگام دیدن فیلم و بعد از آن آگاه شوم و دریابم كه آیا آنها به همان چیزهایی میخندند كه ما میخندیم و از همان چیزهایی متأثر میشوند كه ما میشویم؟ نقاط مشترك فرهنگیمان كجاست و یك فیلم دارای وجوه بومی و ملی تا چه حد استعداد جهانی شدن دارد؟ دیدن آواز گنجشكها در كنار چنین جمعی، تجربهی جالبی بود. این ساختهی دلانگیز مجید مجیدی، تقریباً همان واكنشی را در تماشاگران جشنوارهی سنسباستین برانگیخت كه هنگام نمایشش در ایران. بارها مشاهده كردهام كه برداشت تماشاگر غربی از بعضی فیلمهای ایرانی، متفاوت و حتی متضاد با هدف و نیت فیلمساز بوده است. تماشاگر غربی معمولاً با فیلمهای ایرانی بیواسطه ارتباط برقرار نمیكند، بلكه از منظر سیاست و چگونگی بازتاب حوادث ایران در رسانهها، آنها را درك و داوری میكند. ولی برداشت نزدیك به واقعیت تماشاگران جشنوارهی سن سباستین از آواز گنجشكها، دور از انتظار نبود؛ تصویرهای این فیلم به تصور آنها از زندگی ایرانی نزدیك بود، اما مضمون و پیام انسانیاش، چهرهی متفاوت و مقبولتری از ایران معاصر به نمایش میگذاشت. آواز گنجشكها داستان پرفراز و نشیب كارگریست به نام كریم كه در یك مزرعهی پرورش شترمرغ كار میكند. او به خاطر فرار یكی از شترمرغها از كار اخراج میشود، در حالی كه بهشدت نیازمند خرید یك سمعك نو برای دختر كمشنوای خود است. او به شهر میرود تا برای تهیهی سمعك راهی پیدا كند و تصادفاً متوجه میشود كه از طریق مسافركشی با موتورسیكلتش میتواند درآمدی داشته باشد. كریم هر روز مشغول این كار میشود و جدا از پولی كه درمیآورد، وسایل كهنه و مستعملی را كه در گوشه و كنار شهر پیدا میكند در گوشهی حیاط كوچك خانهاش انبار میكند. بهتدریج خلقوخوی او عوض میشود و حتی یك بار تا آستانهی دزدیدن یك یخچال ـ كه بار موتورش كرده تا به مقصد برساند ـ وسوسه میشود... تصویری كه مجیدی از ابرشهر تهران به دست میدهد بسیار تند وگزنده است. در این شهر ـ برشی از یك جامعهی طبقاتی ـ بسیاری در حال مالاندوزی، واسطهگری و كاسبی (به معنای منفی آن) هستند. فروشگاههای شهر انباشته از كالاهای مصرفی تولیدشده توسط كمپانیهای چندملیتیاند و گویی مردم، واردكنندگان و واسطهها و فروشندگان و خریداران ـ همچون آدمها در متروپلیس (فریتس لانگ، 1927) - بردگان آنها هستند. در چنین فضاییست كه معصومیت، پاكی، شرافت و آزادگی كریم تا آستانهی فروپاشی و نابودی پیش میرود. گذشت، فداكاری و بازگشت به فطرت پاك انسانی، راه رهایی از چنین ظلمتیست؛ راهی كه مجید مجیدی پیشنهاد میكند، كریم در آن گام مینهد و رستگار میشود ـ و این راه به روی دیگر انسانهای این متروپلیس نیز باز است. بیشك غیر از مجیدی، عدهی انگشتشماری از فیلمسازان ایرانی، امكان و اجازهی نزدیك شدن به چنین مضمونهای ملتهبی را دارند. اما خب... واقعیت این است كه او همواره فیلمهایش را به گونهای ساخته كه از سوی بسیاری از نویسندگان و منتقدان ـ با گرایشهای متفاوت ـ با استقبال روبهرو شده است. اگر به یاد داشته باشید، او در بچههای آسمان (یكی از پنج نامزد اسكار فیلمهای خارجی 1998) با هوشمندی، فقر و سیاهی را به تصویر كشیده بود. در آواز گنجشكها نیز او چنان با ظرافت، مایههای دینی و الهی را به داستان تلخ و مضمون معترضش افزوده كه برچسب سیاهنمایی (عنوانی كه معمولاً به چنین فیلمهایی نسبت داده میشود) به آن زده نشد. مجیدی تنها در عرصهی داخلی موفق نیست، بلكه در ضمن یكی از موفقترین فیلمسازان ایرانیست كه جوایز متعددی از جشنوارههای معتبر جهانی گرفته و جایزهی ویژهی هیأت داوران جشنوارهی سنسباستین برای پدر در سال 1996 و جایزهی بهترین بازیگر مرد از جشنوارهی برلین 2008 برای آواز گنجشكها، دو نمونه از آنهاست. معمولاً با بودجههای اندك، فیلمهای بلند خوبی ساخته نمیشود. سرزمین سخت ساختهی شاپور حقیقت یكی از آنهاست. این فیلم به عنوان محصول مشترك ایران، هند و فرانسه، ناخودآگاه آدم را یاد بچههای فقیری میاندازد كه بدنی ضعیف و رنجور دارند و معلوم است به خاطر سوءتغذیه و كمبود ویتامین و مواد ضروری، رنگ به رخسار ندارند. در دنیای فیلمسازی كم نیستند افرادی چون شاپور حقیقت كه با نیتهایی هنری، فیلمنامههایی فرهنگی مینویسند (اغلب با مضمونهایی كه مناسب اكران عمومی نیستند)، و چون تهیهكنندگان حرفهای روی خوش به آنها نشان نمیدهند، به این در و آن در میزنند تا سرمایهای هرچند اندك فراهم كنند و به رؤیایشان تحقق ببخشند. این كوششها شایستهی تحسین و تقدیر است، اما به هر حال حاصل كار باید دارای حداقل استانداردهای سینمایی باشد. درست است كه جایگاه اغلب این فیلمهای بیادعا در بعضی جشنوارهها و محافل فرهنگی و پارهای از شبكههای مهجور تلویزیونیست، ولی اثری كه به بهانهی بودجهی كم، چیزی به مخاطب ندهد، مثل درخت بیباریست كه سایهای هم برای لحظهای آسودن ندارد. سرزمین سخت داستان روستاییان روستای دورافتادهای در نزدیكی اقیانوس هند است كه بیماری مرگباری بر آن نازل شده است. روستاییان تصمیم میگیرند برای كمكخواهی به دولت روی بیاورند. ولی از آنجا كه احساس میكنند خودشان نمیتوانند تقاضایشان را مطرح كنند، شش نفر را به پایتخت میفرستند با این مأموریت كه واسطههایی را استخدام كنند، یعنی «آدمهای باسوادی» كه بتوانند حرف آنها را منتقل كنند. روستاییانی كه به شهر فرستاده شدهاند، حیران و سردرگم در شهر بزرگ به دردسر میافتند ولی یك استاد سابق و سرخوردهی دانشگاه به دادشان میرسد و آنها را ترغیب میكند كه وزارتخانهی بهداشت را به ستوه بیاورند تا كسی به حرفشان گوش بدهد. اما كاركنان وزارتخانه، آنها را با خشونت میرانند. بانوی پیری كه یك اشرافزادهی افسرده و ورشكسته است، جشن بزرگی را برای آنها ترتیب میدهد. آنها میرقصند و میخوانند و دربارهی خوشبختی و زندگی حرف میزنند... فیلم قرار است حكایتی باشد دربارهی گذر زمان و امید و آرزوهای انسانهایی كه تنهایی و مرگ، عذابشان میدهد. تماشاگر نیز برای دریافت این پیام، كم عذاب نمیكشد. فیلم خام و قوامنیافته است و به فیلمهای آماتوری شباهت دارد. طبعاً از آن رقص و آوازهای معروف بالیوودی در فیلم خبری نیست (میدانیم كه هزینهی زیادی صرف طراحی و اجرای اینجور صحنهها میشود) كه اگر بود توقعمان از فیلم كمتر میشد. حالا كه با فیلمی مدعی هنری بودن روبهرو هستیم، دیدن چند لحظهی سینمایی، چند میزانسن خوب و یكی دو بازی تأثیرگذار، كمترین انتظاریست كه از آن داریم؛ انتظاری كه تازه برآورده هم نمیشود. در نیت فرهنگی شاپور حقیقت شكی نیست، ولی داشتن نیت فرهنگی بهتنهایی كافی نیست. شناخت و شم سینماییست كه نوار متحرك را به اثری هنری تبدیل میكند. حقیقت چهرهی شناختهشدهای در ایران نیست. او متولد 1947 در گرمسار ایران است، اما سالهاست كه در پاریس زندگی میكند. گفته میشود كه دكترای جامعهشناسی دارد و در سوربن تدریس میكند. پیش از این نیز در سال 2005 با حمایت مالی یك بنیاد فرهنگی، فیلمی به نام آواز شبانهی مسافران ساخته كه داستانش چیزی در مایههای همین سرزمین استوار است. شاید برگزاركنندگان جشنواره در نوعی رودربایستی قرار گرفتهاند و یا متعهد به عمل كردن به قراردادی بودهاند كه سه فیلم از نوزده فیلم بخش مسابقه را به آثار اسپانیایی اختصاص دادهاند (مثلاً چیزی از جنس رقابت بیپایان تیمهای بارسلونا و رئال مادرید برای تصاحب جام قهرمانی)، در حالی كه این سه فیلم چندان چنگی به دل نمیزنند و نمایندههای شایستهای برای سینمای اسپانیا با آن سابقهی درخشانش نیستند. اگر این سه فیلم، گل سرسبد فیلمهای تولیدشدهی اسپانیا در سال 2008 باشد، دربارهی آثار دیگر چه قضاوتی باید كرد؟ میدانیم كه اغلب فیلمهای امروزی برای فروش بیشتر و سرگرمی منهای تفكر ساخته میشوند و سازندگانشان چندان در قید و بند جنبههای زیباییشناختی و هنری نیستند. این نگاه و شیوه، خاص اسپانیا نیست. همهجا آسمان همین رنگ است و دیگر از آن فیلمهای درخشان دهههای 1950 تا 1980 خبری نیست. به نظر میرسد فضای فرهنگی جهان رو به نزول و سقوط است. شاید هم من دارم تند میروم، چون در جهانی كه درگیر ماجراهای فزایندهی جنگ و بحران شدید اقتصادی و فقر و... است، مردم بیشتر طالب آرامش و تفریح و سرگرمی و تفنن، بدون لحظهای اندیشهورزی هستند. در بین سه فیلم اسپانیایی در بخش مسابقه، حیاط زندان من ساختهی خانم بلن ماسیاس هرچند خالی از جنبههای قدرتمند سینمایی بود، اما بهرغم داستان تلخاش، لحظههای دلنشین و جذابی داشت. جالب است كه این فیلم شباهت بسیاری به زندان زنان دارد كه در سال 2000 در ایران ساخته شد، آنهم توسط یك فیلمساز زن یعنی منیژه حكمت! خرده داستانهایی كه كلیت هر دو فیلم را تشكیل میدهند، جز یكیدو مورد، یكسان هستند. تنها تفاوت مهم دو فیلم در لحن آنهاست. حیاط زندان من لحنی شاد و سرزنده و امیدوارانه دارد ولی زندان زنان تلخ و غمبار و تیره است. حیاط زندان من نیز داستان زنانی زندانیست كه زندگی، آنها را طرد كرده است. ایسا، دزدی تلخاندیش ولی بخشنده و خوشقلب كه نمیتواند خود را با زندگی بیرون از زندان تطبیق دهد، و دوستانش یعنی دولورس، كولی موطلایی كه شوهرش را كشته؛ روزا، زنی مهربان و شكننده؛ آجو كه عاشق پیلار (یكی از زندانیان) است؛ لوییزا، كلمبیایی سادهدلی كه در محیطی كه دركش نمیكند مبهوت مانده و... با از راه رسیدن ماری، یكی از كاركنان جدید زندان كه خودش را با قوانین سختگیرانهی زندان هماهنگ نمیكند، زنان زندانی پا در راه سفری به سوی آزادی میگذارند. با چشمپوشی آدلا، مدیر زندان، آنها یك گروه تئاتری تشكیل میدهند كه به آنان این نیرو را میدهد تا با سختیهای زندگی مقابله كنند. حتی اگر بدبینانه نگاه كنیم و حیاط زندان من را بازسازی زندان زنان بدانیم، اما بلن ماسیاس چنان داستان را بومی و از آن خود كرده كه از آن اثری كاملاً مستقل ساخته است. هرچند اخلاق و رفتار زنان در همه جای دنیا ـ برخلاف مردان ـ شباهت بسیار زیادی به هم دارد و زندان ـ هر جا كه باشد ـ مسایل و مصایب مشتركی دارد. بلن ماسیاس كه در ترمگونای اسپانیا متولد شده، تئاتر، آگهیهای تبلیغاتی و سریالهای تلویزیونی نیز كارگردانی كرده است. در سینما او دو فیلم كوتاه تحسینشده ساخته و حیاط زندان من اولین فیلم سینمایی بلند اوست. گلوله در سر دومین فیلم اسپانیایی بخش مسابقه، از آن دست فیلمهاییست كه از یاد نمیروند. نه به خاطر قصهی جذاب یا بازیهای بهیادماندنی و یا ساختار قدرتمند و استادانهاش. نه، فقط بهخاطر اینكه در این فیلم دیالوگها شنیده نمیشود! خایمه روسالس، كارگردان فیلم، بایستی خیلی خودش را هلاك اجرای چنین فیلمی كرده باشد. در این فیلم آنقدر تصویرهای بیدلیل و بادلیل از پشت شیشهی در و پنجره میبینیم كه حالمان از هرچه در و پنجره و فاصله است به هم میخورد. اینكه شخصیتهای یك فیلم حرف بزنند و ما حركت لب و دهان آنها را ببینیم، اما دیالوگهایشان را نشنویم، ایدهی جذابی است. ولی استفاده از پیشپافتادهترین شیوه با كمترین خلاقیت، بیش از دیدن یك مضمون خوب هدررفته در یك فیلم بد، متأسفمان میكند. روسالس برای این كار عمدتاً از دو شیوه استفاده كرده است؛ یا با لنز تله، نمای لانگشات گرفته و یا آدمها پشت شیشهی خانه، فروشگاه، باجهی تلفن، اتومبیل و... حرفهایشان را میزنند. داستان این فیلم بهیادماندنی كه به احتمال زیاد بعضی از دانشجویان سال اول رشتهی سینما را ذوقزده میكند، از این قرار است: آین ظاهراً آدمیست عادی. صبح بیدار میشود، صبحانه میخورد، وسایلش را برمیدارد و با وكیلش ملاقات میكند. یك شب او در یك میهمانی با دختری آشنا میشود. آنها شب را با هم در آپارتمان دختر میگذرانند. پس از آن زندگی آین همان مسیر آرام و بدون حادثهاش را طی میكند و او روزهایش را در همان موقعیتهای روزمرهی بیاهمیت سر میكند. یك روز او همراه شخص دیگری سوار ماشینی میشود. آنها به طرف مرز فرانسه رانندگی میكنند. شب را در خانهی زوجی سپری میكنند. صبح روز بعد پس از ملاقاتی تصادفی در یك كافهی بین راهی، آنها دو مأمور پلیس را كه لباس شخصی پوشیدهاند، میكشند. تنها دیالوگی كه در فیلم شنیده میشود؛ در همین صحنهی پایانیست كه آین قبل از شلیك به آن دو پلیس فریاد میزند: «Fuck, Policemen»! چنین فیلمهای «مبهمنما»یی دست پارهای از منتقدان استعارهباز را باز میگذارند برای تراشیدن تعبیرهای آنچنانی. مثلاً این كه فضا چنان پلیسی است كه تماشاگر هم خبرچین فرض شده و نامحرم. یا این كه كلام چه اهمیتی دارد وقتی گوشی برای شنیدن دادخواهی نیست، و از این قبیل حرفها. در این صورت تكلیفمان با شاهكارهای دوران صامت سینما كه فقط با زبان تصویر حرفشان را میزدند، چیست؟ من كه یك فریم از فیلمهای اكسپرسیونیستی سینمای آلمان در دوران صامت را با صدتا از این فیلمها عوض نمیكنم. شما خود دانید! گلوله در سر سومین فیلم بلند خایمه روسالس است. او متولد 1970 در بارسلون است و در 2003 اولین فیلم سینماییاش، ساعتهای روز را كارگردانی كرده كه ضمن نمایش در جشنوارهی كن، جایزهی فیپرشی (انجمن جهانی منتقدان فیلم) را هم گرفت. این فیلم را ندیدهام، اما قابل بررسیست كه چرا معمولاً كسانی كه جایزهی فیپرشی را میگیرند، فیلمهای بهتر یا حتی در حد همان اثر اولشان نمیسازند. مثالها فراوانند. سهم فروش فیلمهای آمریكایی در اغلب كشورهای اروپایی، بسیار بیش از فروش تولیدات داخلی آنهاست؛ حداقل شصت درصد فروش سالانه. گاهی اوقات دولتها برای حمایت از سینمای ملی، وارد عمل میشوند و با كمك مالی و پرداخت سوبسید به فیلمهایی با مضامین خاص، سعی در به هم زدن این قاعده را دارند. كامینو سومین فیلم اسپانیایی بخش مسابقه از این دسته آثار است كه با سرمایهگذاری وزارت فرهنگ و تلویزیون اسپانیا و با بودجهای هنگفت (به نسبت بقیهی فیلمهای اسپانیایی) ساخته شده است. هرچند حاصل این سرمایهگذاری فیلم فوقالعادهای نشده است، ولی احتمالاً در بازارهای داخلی و شبكههای تلویزیونی، با استقبال روبهرو خواهد شد. فیلم كه بر اساس داستانی واقعی ساخته شده، سفری است عاطفی كه حول محور دختر یازده سالهای به نام كامینو شكل میگیرد. دخترك باید همزمان با دو واقعهی كاملاً جدی در زندگیاش مواجه شود: عاشق شدن و مردن (از سرطان). بالاتر از همه، قرار است او نور درخشانی باشد كه از خلال همهی سیاهیهایی كه میكوشند شوق او را به زیستن، عشق ورزیدن و یافتن خوشبختی سركوب كنند، بگذرد و راه رستگاری را به آدمهای پیرامونش بنمایاند. كامینو بسیار پرسوزوگداز ساخته شده است. كارگردان فیلم، خاویر فسر ، همهی عناصر اشكانگیز را به خدمت گرفته تا حسابی احساسات تماشاگر رقیقالقلب را به غلیان وادارد. فیلم شباهت آشكاری به آهنگ برنادت (1943) ساختهی زیبا و بهیادماندنی هنری كینگ دارد. كارگردان نهتنها منكر این شباهت نیست بلكه برای نشان دادن صداقتش، در صحنهای از فیلم (جایی كه مادر كامینو برایش در بیمارستان كتابی برای مطالعه میبرد) روی جلد كتابی را كه آهنگ برنادت (نوشتهی فرانتس ورفل) بر اساسش ساخته شده، نشان میدهد. این تنها منبع اقتباس فیلم نیست. مایههایی از سیندرلا نیز در فیلم دیده میشود. حجم موسیقی بر فیلم سنگینی میكند و برای تأثیرگذاری بیشتر، در كمتر صحنهای است كه شنیده نشود. بیشتر هزینهی فیلم صرف ساختن جلوههای ویژهاش شده است؛ هرچند این صحنهها بد كار نشدهاند، اما حكم دكمههای طلاییای را دارند كه بر لباسی با پارچهی نازل دوخته شده باشند. فیلم مثل آهنگ برنادت، مایههای ضدتحجر ـ كشیشهای متحجر ـ هم دارد، بدون آنكه به حریم مذهب و كلیسا اهانتی بكند. در مجموع، كامینو فیلم متوسطیست كه بیشتر در حد و اندازههای فیلمهای تلویزیونیست و نه سینما. خاویر فسر كارگردان فیلمهای بلند معجزهی پ. تینتو (1998) و ماجرای بزرگ مورتادلو و فیلمون (2003) است. او به عنوان سازندهی فیلمهای كوتاه بسیار ستایش شده و جایزههای مختلفی گرفته است؛ از جمله در سال 2004 فیلم كوتاه بینتا و فكر بكر او نامزد اسكار فیلم كوتاه بود. تبلیغات و مواد تبلیغی كامینو هنگام برگزاری جشنواره، سرآمد دیگر فیلمها بود. برخلاف اغلب فیلمها كه حداكثر صاحب یك بروشور یا فولدر تبلیغاتی بودند، به خبرنگاران كتابی سبزرنگ با عنوان كامینو داده بودند كه وقتی روی جلدش ورق میخورد، جعبهی كوچكی به جای صفحههای كتاب پدیدار میشد. درون جعبه ـ بسیار باسلیقه و توأم با فكری بكر ـ تعدادی نامه به خط كامینو وجود داشت كه در واقع شامل مشخصات، خلاصهی فیلمنامه و معرفی عوامل فیلم بود. تعدادی از عكسهای فیلم، یك سیدی شامل قسمتهایی از فیلم، یك دعا از كتاب مقدس، یك برگ از دفتر نقاشی كامینو روی كاغذ شطرنجی، از دیگر مواد تبلیغی درون جعبه بود. نقاشی كامینو تصویر یك قلب بود كه رویش نوشته شده بود: «كامینو عاشق عیسی». البته بهجای كلمهی عشق، یك قلب كوچك تصویر شده بود. تهیهكنندگان فیلم، با این ایدهی جذاب، سنگ تمام گذاشته بودند. آمریكا نیز مانند اسپانیا، سه فیلم در بخش رسمی جشنواره داشت، هر چند دو فیلمش داوری نمیشدند: فیلم كمدی جنگی تندر استوایی (بن استیلر)، درام اجتماعی رودخانهی یخزده (كورتنی هانت) و كمدی اسلپاستیك برادران بلوم (رایان جانسن). رودخانهی یخزده كه اولین ساختهی كارگردانش است، برندهی جایزهی بزرگ داوران جشنوارهی ساندنس (جشنوارهای كه از فیلمهای مستقل آمریكایی حمایت میكند) در سال 2008، فیلم خوشساخت و تأثیرگذاریست. فیلم داستان زنیست به نام ری ادی كه در آرزوی خرید خانهی كوچكیست كه به همراه پسر نوجوانش در آن زندگی میكند. مشكلات او از زمانی آغاز میشود كه شوهر عاشق قمارش، باقیماندهی پول خرید خانه را مخفیانه از صندوق برداشته و در قمار باخته است. مأموران شركت فروشندهی خانه چند بار به او مهلت دادهاند كه یا بدهیاش را پرداخت كند یا خانه را تخلیه. ری برای به دست آوردن پول، ناخواسته وارد باند قاچاق انسان میشود. او در این مسیر با انسانهای رنجكشیده و محنتزدهای روبهرو میشود كه مصایبشان دهها بار بزرگتر از مشكل اوست. كورتنی هانت، تحصیلكردهی سینما در دانشكدهی هنرهای زیبای كلمبیا، در اولین فیلم بلندش گام بزرگی برداشته است. او توانسته حس فضای سرد و سربی و بیروح داستان فیلمش را بهخوبی منتقل و تماشاگر را متأثر كند. فیلمبرداری واقعگرایانهی رید مورانو با نورهای طبیعی، در انتقال فضایی یخزده و منجمد، بسیار استادانه است. و بازیهای خوب، بهویژه بازی ملیسا لئو (نامزد اسكار بازیگری 2009) در نقش ری ادی از دیگر نقاط قوت رودخانهی یخزده است. هانت اگر جذب تولید فیلمهای نازل تلویزیونی نشود، یكی از امیدهای خوب سینما در آینده است. با آنكه برادران بلوم قرار است در بهار 2009 اكران شود، اما از سپتامبر 2008 كمتر جشنوارهای بوده كه این فیلم را در یكی از بخشهایش نداشته باشد؛ از جشنوارهی استكهلم در سوئد تا جشنوارهی ابوظبی در امارات متحدهی عربی، و از تورنتوی كانادا تا همین جشنوارهی سنسباستین. جالب است كه بعضی از جشنوارهها با افتخار و تبلیغات وسیع اعلام كردهاند كه این فیلم افتتاحیه و یا اختتامیهی آنهاست. چنین استقبالی حكایت از آن دارد كه اغلب جشنوارهها برای جلب حامی مالی و بودجهی بیشتر چه احتیاج مبرمی به بالا بردن آمار تماشاگرانشان دارند. برادران بلوم فیلم مفرح و سرگرمكننده و بامزهایست؛ یك فیلم تجاری نسبتاً خوشساخت با داستانی عامهپسند: برادران بلوم در زمینهی كلاهبرداری در دنیا، از همه بهتر و كاركشتهتر هستند. آنها با سناریوهای مختلف كه بسیار هم پیچیده هستند و روی نقاط ضعف شخصی طرفهایشان ـ از جمله حرص و طمع ـ بنا میشوند، میلیونرهای زیادی را سركیسه كردهاند. حالا آنها تصمیم گرفتهاند آخرین كلاهبرداریشان را انجام بدهند و دیگر خودشان را باز نشسته كنند. در آخرین كلاهبرداری قرار است با صحنهسازی ماجرایی رمانتیك، یك زن جوان ثروتمند را كه وارث ارثیهی كلانی شده، سوژهی كلاهبرداریشان قرار دهند. اما ماجرا به مسیری دیگر میرود و در سفری به اقصی نقاط جهان، ماجرای رمانتیك شكل واقعی به خود میگیرد؛ چیزی كه خلاف نقشهی برادران بلوم است. برادران بلوم فیلم پرهنرپیشه و پرلوكیشنیست و تهیهكنندگانش آنقدر به نتیجهی كار اطمینان داشتهاند كه مثل ریگ پول خرجش كردهاند. آدرین برودی، ریچل وایس، مارك رافالو و استیون بلوم از جمله بازیگران فیلماند كه سه تای اول دستمزدهای بالایی برای بازی در فیلمها میگیرند. لوكیشنهای فیلم از نیویورك تا جاكارتا و از آفریقا تا استرالیا را در بر میگیرد. یكی از امیدهای تهیهكنندگان فیلم به استقبال تماشاگران ده پانزده كشوریست كه بخشی از ماجراهای فیلم در آنجا میگذرد. باید منتظر ماند و به گیشههای بهاری چشم دوخت. هرچند در این دنیای بیثبات، هیچ چیز قابل پیشبینی نیست. رایان جانسن در سال 1996 از مدرسهی سینما ـ تلویزیون USC فارغالتحصیل شده است. نخستین فیلم بلند او خشت (2005)، جوایز بسیاری گرفته و از سوی منتقدان بسیاری ستایش شده است؛ چیزی كه به نظر نمیرسد نصیب برادران بلوم شود. نمیدانم تعادل و توازن چه چیزی قرار بوده حفظ شود كه انگلستان نیز مانند اسپانیا و آمریكا سه فیلم در بخش رسمی جشنواره داشت! هرچند كه باز دو فیلمش داوری نمیشد. شاید كیفیت فیلمهای تولیدشده در سایر نقاط جهان، آنقدر نازل شده كه از نوزده فیلم این بخش، نُه تایشان خواهناخواه از سه كشور آمده است. مرد دیگر (ریچارد آیر) ، جنووا (مایكل وینترباتم) و پسری با پیژامهی راهراه (مارك هرمن) سه فیلم مورد اشارهاند كه در میانشان این آخری جایگاهی شایسته دارد و فیلمی است قابل تحسین. فیلم ضدجنگ پسری با پیژامهی راهراه كه بر اساس كتاب پرفروشی از جان بوین، نویسندهی ایرلندی، ساخته شده است، داستان دوستی برونوی نه ساله، پسر یكی از نگهبانان یك اردوگاه جنگی در برلین 1942 را با شموئل، یكی از اسیران خردسال همین اردوگاه، به تصویر میكشد. این قصهی درام كه بسیار تكاندهنده از كار درآمده، كمك میكند تا تماشاگران خردسال فیلم، ضمن آشنایی با جنگ جهانی دوم، چیزهایی دربارهی این رویداد هولناك تاریخ بشریت بیاموزند. نویسنده و كارگردان فیلم، مارك هرمن، نیز میگوید كه فیلم را بیشتر با همین انگیزه ساخته است. او كه پیش از این چند فیلم تحسینشده ساخته - از جمله بیحوصله (1996) كه هم نامزد جایزهی بافتا (اسكار انگلیسی) بوده و هم جایزهی سزار (اسكار فرانسوی) را به عنوان بهترین فیلم خارجی گرفته - معتقد است: «درست است كه این فیلم برای بچهها نیست و با كارهای فانتزی مثل هری پاتر خیلی فرق دارد، ولی بچهها میتوانند و باید آن را ببینند. زندگی فقط ماجراجویی و فانتزی ابرقهرمانهایی مثل بتمن و سوپرمن نیست و بچهها باید بدانند كه در طول جنگ جهانی دوم، چه بر سر همسنوسالهای آنها آمده است.» پسری با پیژامهی راهراه بسیار تأثیرگذار است؛ بهویژه پایان غافلگیركننده و كاملاً نامتعارفش كه برای همیشه در خاطر باقی میماند. فكر نمیكنم هیچوقت تكلیفمان با آقای مایكل وینترباتم روشن شود. زیرا هر فیلمی كه میسازد، دنیایی متفاوت از آثار پیشیناش دارد. شاید تكلیف ما در همین بیتكلیفیست! آخرین ساختهی او جنووا نسبتی با یك قلب مقتدر (2007) و بهخصوص فیلم پرسروصدای جادهی گوانتانامو (2006) ندارد. در جنووا، كلی شانزده ساله و ماری ده ساله پس از مرگ مادرشان، ماریان در یك تصادف رانندگی، به اتفاق پدر انگلیسیشان، جو، آمریكا را ترك میكنند تا به مدت یك سال در جنووا زندگی كنند. باربارا كه دوست قدیمی جو است، به آنها كمك میكند تا در شهر جا بیفتند. پدر در دانشگاه تدریس میكند در حالی كه دخترانش نزد شخصی به نام مائورو آموزش پیانو میبینند. خانهی مائورو در بخش قدیمی شهر جنووا واقع است كه پر از كوچه پسكوچههای پیچدرپیچ است و دخترها در آنجا بهزحمت راه خودشان را پیدا میكنند. همچنان كه كلی اسرار این دنیای جدید و مرموز را كشف میكند و از اینكه مجبور است از خواهر كوچكش نگهداری كند دلخور است، مری خود را بابت مرگ مادرش مسئول میداند و برای باربارا فاش میكند كه گاهی اوقات مادرش را بین خواب و بیداری میبیند. در كارنامهی پرفراز و نشیب وینترباتم، جنووا فیلم آشفته و بیدروپیكری به حساب میآید. او بین ساخت فیلمی توریستی/ سفارشی و ماورایی سرگردان مانده و حاصلش فیلمی شده بیخاصیت و بیمزه. جنووا حتی در حد فیلمهایی كه ادارهها و سازمانهای جلب توریست از جاذبههای شهرشان میسازند هم موفق نیست. وینترباتم فقط ظاهر را دیده و از آن گرمای شورانگیز شهر جنووا و مردمش در فیلم خبری نیست. بسیاری از مكانهایی را كه در فیلم دیده میشود، بارها دیدهام؛ در آنها قدم زدهام و نشستهام و در خود شدهام. جنووا سحری دارد كه با برداشت اگزوتیك وینترباتم فرسنگها فاصله دارد. باقی بقایتان!