مگر روزنة اميدی هست؟
در22 سال گذشته، تقریباً هر سال یکیدو فیلم از فیلمسازانی که نخستین فیلم بلندشان در جشنواره فیلم فجر بهنمایش درآمد، توجه محفلهای سینمایی را برانگیخت . از تاتورهی کیومرث پوراحمد، جادههای سرد مسعود جعفریجوزانی، کشتی آنجلیکای محمد بزرگنیا، پرده ی آخرِ واروژ کریممسیحی و... تا بوتیک ساخته ی حمید نعمتالله که سال گذشته نگاهها را متوجه خود کرد. خاصه منتقدان جوان و تازهنفس که از فیلم بسیار خوششان آمد. تا حدی که آن را نفس عمیق جشنوار ی بیست و دوم خواندند. بوتیک از نوروز امسال اکران شد و با فروش بالای دویست میلیون تومانی اش تا اولین هفته ی خرداد ماه، نشان داد که مورد توجه تماشاگران حرفهای سینما قرار گرفته است. چنین استقبالی، مسلماً کار را برای ساخت فیلمهای بعدی سازندهاش آسان خواهد کرد، و این اتفاق فرخندهایست.
حمید نعمتالله متولد 1346 تهران، سال 1362 با ساختن چند فیلم 8 میلیمتری وارد دنیای سینما شد. آشنا شدنش با انجمن سینمای جوان، مسیر زندگی و حرفهاش را رقم زد. چند فیلم 8 و 16 میلیمتری حاصل این دوران است. خوشترین خاطرهاش از آن سالها ـ بیست سال پیش ــ چاپ خبر فیلم 8 میلیمتریاش میکروسکوپ در صفحه ی فیلمهای کوتاه مجله فیلم است: «برای من اتفاق فوقالعادهای بود. لذتی که بعد از خواندن آن خبر بردم، هیچوقت تکرار نشد.» مشغول شدن در چند برنامه تلویزیونی، مرحله بعدی فعالیتهای حمید نعمتالله است. خانه، محله، مدرسه، این یک دادگاه نیست، کابوس خشکسالی و مکبر از کارهاییست که او کموبیش در تلویزیون انجام داده است. همزمان، به خاطر حضور در مطبوعات سینمایی، پایش به سر صحنه ی فیلمها باز میشود. دوستیها و رفاقتهای معمول در این حرفه باعث شد در میخواهم زنده بمانم
دستیار ایرج قادری شود. ضیافت و مرسدس دو فیلم بعدیست که او با حضور در آنها بهعنوان دستیار مسعود کیمیایی راهش را برای ساختن اولین فیلم بلند سینماییاش هموار کرد.
از تجربههایت سر فیلمهای کیمیایی بگو. پارهای از منتقدان معتقدند که بوتیک متأثر از سینمای کیمیاییست که با توجه به مضمون فیلمت، پر بیراه هم نیست.
کیمیایی فیلمساز بزرگیست. از او چیزهای زیادی یاد گرفتم. و بعد از این یاد خواهم گرفت. آدمهای زیادی را دیدهام که در مجاورت مسعود کیمیایی از او تأثیر گرفتهاند و حتی خواستهاند بعضی از سکنات او را تقلید کنند، اما این که بوتیک متأثر از سینمای کیمیاییست، خُب میشود وجوه مشترکی پیدا کرد اما به نظر خودم تأثیری آگاهانه و عمدی نبوده است. بههرحال من فیلمهای موسوم به موج نوی سینمای ایران را که شامل کارهای آقای کیمیایی و همدورهایهایشان میشود دیدهام، از جایگاه آنها در تاریخ سینمای ایران آگاهم و برای من هم آنها فیلمهای عزیزی هستند ولی واقعیت این است که هیچکدام از آنها روی من تأثیر جدی نگذاشتهاند و هیجانی برای دیدن دوبارهشان نداشتهام.
راستش پس از دیدن فیلم، اصلاً به یاد نداشتم که شما دستیار مسعود کیمیایی بودهاید. ولی تشابه جالبی بین بوتیک و گوزنها در ذهنم شکل گرفت. اینکه مثلاً خانه ی مجردی فیلم شما چیزی شبیه همان خانه ی قمرخانمی گوزنهاست، با آدمهایی که مصائبی شبیه هم دارند و حتی در هردو فیلم آدمی هست که غش میکند. اینکه مثلاً میشود جای «اتی» واخورده و سرخورده را با «سید» عوض کرد و «جهان» هم تقریباً شخصیتی شبیه به «قدرت» دارد ؛ آدمی که ایثار میکند و مقابل ظلم و ظالم میایستد. و حتی «شاپوری» فیلم شما که مابهازایش در گوزنها همان اصغر موادفروش است که با چاقوی دستهسفیدِ زنجانی «سید» کشته میشود و... البته قصدم از این مقایسه این نیست که بگویم تحت تأثیر مستقیم گوزنها، بوتیک را ساختهاید.
اولینبار است که اینها را میشنوم. این مقایسه برایم خیلی جالب است. مخصوصاً مقایسه ی «اتی» با «سید».
نکته ی قابل تعمق این است که دو فیلمساز، از دو نسل مختلف، با فاصله ی سه دهه ــ بهرغم همه ی رویدادهای شگرف و بنیانکن ــ فیلمهایی ساختهاند که عناصر مشترک فراوانی دارند.
گمان میکنم اگر عناصر مشترکی باشد بیشتر مربوط به ارکان درام است که در فیلمهای داستانگو اغلب پیش میآید، اما اگر آنطور که شما میگویید این عناصر مشترک بیش از این حرفها باشد میرسیم به تأثیر ناخودآگاه. حقیقتش من فیلمهای بعد از انقلاب کیمیایی را بیشتر دوست دارم، حداقل تا پیش از تجارت. مثلاً اگر حالا اینجا فیلمهای ویدئویی گوزنها، قیصر و دندان مار باشد، دندان مار را ترجیح میدهم. رد پای گرگ را هم دوست دارم همینطور سرب و گروهبان. درمورد بقیه فیلمسازان همدوره ی آقای کیمیایی هم فیلمهای بعد از انقلابشان را بیشتر دوست دارم و هیچوقت فکر نکردهام که مثلاً اینها چه برتری و امتیازی دارند. صحبت سلیقه است و چیزهایی که برایم دلپذیرند.
فیلمنامه چطور در ذهنت شکل گرفت؟ اصلاً فیلمنامه را چهطور نوشتی و چندبار بازنویسی شد؟
زمانی که مجوز کارگردانی گرفتم، حقیقتش هنوز فیلمنامهای آماده کار نداشتم. گرفتن مجوز یعنی اینکه بخشی از کار انجام شده بود. این ترغیبم میکرد با چیزهایی که در ذهن داشتم شروع به نوشتن کنم. موضوعهایی که داشتم چیزهای پراکندهای بود. مثلاً یکی از آنها درباره ی دو رفیق خیلی صمیمی بود که یکیشان بهدلیل عشق و عاشقی و نامزدی و ازدواج از دیگری غافل میشود و دیگری در وضعیت خطیری قرار میگیرد. طرح دیگر درباره پسری از جنوب شهر بود که پایش به خانهای در شمال شهر باز میشود و در پایان یک تراژدی شکل میگیرد. یکی دیگر درباره حمایت یک جوان از یک دختر همطبقه خودش بود. بههرحال بوتیک از دل همین طرحها شکل گرفت و تبدیل به فیلمی شد که حالا میبینید. حدود شش ماه روی فیلمنامه کار کردم.
یکی از ویژگیهای مهم فیلم دیالوگهای خوب آن است.
برایم مهم بود که دیالوگها بهنوعی نشاندهندة فضاهای طبیعی و واقعگرایانه ی فیلم باشد و متعلق به خود همان آدمها؛ و البته گزیده دیالوگ آنها. خُب اینطور آدمها هم که دوروبرمان زیاد هستند. دقت در رفتار و گفتار این آدمها، کمک بزرگی برایم بود.
بازیگران مجبور بودند سر صحنه عین دیالوگهای فیلمنامه را بگویند یا بداههپردازی هم داشتید؟
اساساً فرض را بر این گذاشتیم که آدمها سر صحنه راحت باشند. چه درمورد گفتن دیالوگهایشان، چه حرکت و اجرایشان. باید اول وضعیت طبیعی خودشان را نسبت به موضوع و فیلمنامه پیدا میکردند. آنچه در عمل اتفاق افتاد، تقریباً همانی بود که از پیش طراحی شده بود. البته چیزهایی هم تغییر کرد که در جهت بهتر شدن فیلم بود. دوستم هادی مقدمدوست که هم در جریان نوشتن فیلمنامه بود و هم بهعنوان دستیار سر صحنه حضور داشت آماری گرفته که خیلی جالب است و نشان میدهد که آنچه بازیگران سر صحنه بهصورت فیالبداهه گفتهاند، در حد چند کلمه و جمله بوده است.
بازیگران فیلم براساس چه معیاری انتخاب شدند، مثلاً محمد رضا گلزار؟ البته حضورش به جلب تماشاگر کمک میکند.
آن زمان گلزار هنوز بازیگر معروفی نبود، حتی موقع فیلمبرداری در خیابان کمتر کسی او را میشناخت و بعضی مواقع او را با رادان اشتباه میگرفتند، اما حدس میزدم تا زمان نمایش بوتیک بازیگر معروفی شود. شهرت او در زمان نمایش فیلم برای من مهم بود؛ نه به این معنی که هواداران گلزار بیایند فیلم را ببینند و فیلم فروش کند. اساساً فکر نمیکنم طرفداران هیچکدام از بازیگران سینمای ایرانی آنقدر نیستند که نتیجه ی موفقیت تجاری هیچ فیلمی تأثیر جدی بگذارند مگر یک استثنا مثل هدیه تهرانی. اما حضور آنها در عکسهای ویترین به شکل دیگری مؤثر است. مردم زمانی که میخواهند به سینما بروند اول ویترین عکسها را نگاه میکنند و براساس طبقهبندی که از دستمزد بازیگران در ذهنشان دارند، هزینهای را که برای فیلم شده حدس میزنند. اگر فیلم بازیگر معروفی نداشته باشد، فکر میکنند حالا که سازندگان فیلم میخواهند به آنها جنس ارزانی بفروشند آنها هم بهسختی پول بلیت میدهند. بههرحال گلزار را براساس عکسهایی که از او دیده بودم انتخاب کردم چون مشخصات ظاهریاش با شخصیت «جهان» همخوانی داشت.
آزمایشی: بقیهی بقیهی بقیهی بقیهی بقیهی ی ی
بقیه بازیگران چهطور؟
برای نقش «اتی» که در فیلمنامه دختری حدوداً شانزدهساله بود، درنظر داشتم از یک نابازیگر استفاده کنم. اما فرصت زیادی برای پیدا کردن نابازیگر نداشتم، در مورد گلشیفته فراهانی گمان میکردم به نسبت سالی که درخت گلابی را دیده بودم او حالا دیگر برای بزی در این سن مناسب نخواهد بود. اما دستیارم اصرار کرد و بههرحال با ایشان قرار ملاقات گذاشتیم. در راهرو هدایتفیلم دختری را دیدم که به پوسترهای روی دیوار نگاه میکرد، با ذوقزدگی به هادی گفتم این دختر مناسب این نقش است که هادی گفت این دختر گلشیفته فراهانی است. درمورد نقش شاپوری هم انتخاب اولم قطبالدین صادقی بود، که بازی در این نقش را نپذیرفت. چند بازیگر دیگر را هم دیدم که مناسب نبودند تا رضا رویگری یادمان آمد. نگران بودم نتواند با ما همکاری کند، چون وقتی رویگری را به یاد آوردیم، مطمئن بودم انتخاب مناسبی است.
قبل از فیلمبرداری چند جلسه با بازیگران تمرین شد تا بهاصطلاح در جلد نقششان بروند؟
روی همه بازیگران ــ حتی نقشهای بسیار فرعی ــ تا حد امکان کار شد. در این مورد خاص، دستیارم هادی زحمت زیادی کشید. چیزی که قبل از آغاز فیلمبرداری برایم اهمیت داشت، این بود که خصوصیات فردی بازیگران را خوب بشناسم تا بدانم چه چیزهایی در آنها به درد نقش میخورد و چه چیزهایی باید حذف شود مثلاً خیلی از رفتارهای شخصی گلزار را باید از بازیاش دور میکردم.
چه رفتارهایی؟
خصوصیاتی در میمیکش، رفتار و کردارش، صورت و دستانش. بهنظرم آمد این خصوصیات چندان هم قدیمی نیستند و احتمالاً در همین چند سال اخیر به رفتار و کردارش اضافه شده. در تمریناتی که با او داشتیم سعی کردم در درجه ی اول خودش را پیدا کند، خودش باشد؛ یعنی راحتتر رفتار کند و منشی که از فیلمهای قبلی کسب کرده و تا حدودی رفتار و کردار آرتیستیک و نمایشی بود ازش گرفته شود. بعد از این مرحله سعی کردیم او را در قالب نقش «جهان» قرار بدهیم. مثلاً از او میخواستیم بهجای اینکه فرز و چابک بهنظر برسد، رفتارش کندتر و سنگینتر شود. اصرار زیادی داشتیم که موقع حرف زدن از دستانش زیاد استفاده نکند و بههرحال خصوصیات دیگری هم بود که کمکم خودش را به آنها عادت داد.
این کندی و سنگینیای که بهش اشاره کردید، خیلی بهچشم میآید. انگار به او گفتهاید حرکت نکن، از خودت عکسالعمل نشان نده، تیک نداشته باش، پلک نزن و.. اینها باعث شده که تا حد حس و وجه انسانی از او گرفته شود. مشکل جایی بروز میکند که با این منش و رفتار متوجه نمیشویم که او بالاخره یک عاشق زمینی است یا یک مُنجی که از پس ابرها آمده.
یک موجود کاملاً زمینی با رنگآمیزی از معنویت و شاعرانگی که میتواند عاشق باشد، اما ما و پیرامون خود را از این بابت مطمئن نکند.
البته قرار هم نیست آنچه را که در ذهنمان تصور میکنیم در فیلم شما هم ببینیم، آنکه میشود فیلم ما و نه شما. اما خُب حیف است در فیلم خوبی مثل بوتیک، شخصیت اصلی فیلم پرداخت شایستهاش را نداشته باشد. در مورد همین حس شاعرانگی و عرفانی حالا مثالی بهنظرم آمد. در رگبار بهرام بیضایی، وقتی آقای حکمتی (پرویز فنیزاده) وارد محله میشود، هیچ اطلاعاتی به تماشاگر داده نمیشود که او از کجا آمده و سابقهاش چیست. وقتی هم که محله را ترک میکند ــ با آن دیزالو درخشان پایان فیلم ــ انگار به جهانی خارج از مکان و زمان برمیگردد. این دو صحنه ی شروع و پایان فیلم به شخصیت آقای حکمتی وجهی کاملاً عرفانی و شاعرانه میدهد، بدون آنکه در مابقی فیلم، واقعگرایی فیلم مخدوش شود.
تردیدی که شخصیت «جهان» از این بابت ایجاد میکند شاید ناشی از آن باشد که اصرار داشتم زمینه رئال فیلم کاملاً حفظ بشود. دوست داشتم این عرفانی که شما بهش اشاره کردید، دیده نشود بلکه بهصورت نامحسوس حضور داشته باشد. نمیدانم، شاید در این ماجرا بیش از حد وسواس و خست نشان دادم. اگر یکیدو پلان قاطع، مثل فیلم رگبار خرج او میکردم، این موضوع جا میافتاد و حالا تکلیف جهانگیر روشنتر بود و مطمئنتر میتوانستم او را در گروه مردان عرفانی تاریخ سینمای ایران قرار دهیم.
فیلمسازانی که فیلم اولشان را میسازند، معمولاً چنتهشان پر از ایدههای جالب و قابلتوجه است. ایدههایی که میتواند از رمانهایی آمده باشد که خواندهاند و یا فیلمهایی که دیدهاند. راستش با همان اولین فیلم هم معلوم میشود که فیلمساز چقدر اهل مطالعه و فیلم دیدن است. در فیلم شما صحنههای خوبی هست که بهنظرم یکجور ادای دین درست و لازم به همان کتابها و فیلمهاست.
طبیعیست، همه ی ما از چیزهایی صحبت میکنیم که پیش از این کسب کردهایم و یکجا پس ذهنمان است. حتماً صحنههایی از فیلم من ناشی از چیزهایی است که خوانده و دیدهام، ولی موقع نوشتن فیلمنامه و سر صحنه فیلم، حس یا لحظه ی نابی از آن کتابها و فیلمها بهیاد نداشتم که مستقیم وارد کارکنم. برای من این اهمیت داشت که لوکیشنها، ابعاد پلانها و میزانسنها متناسب و مناسب با قصهای باشد که قصد تعریفکردنش را دارم.
چند جلسه فیلمبرداری داشتید؟
کلاً 48 جلسه.
محمود کلاری از بهترین فیلمبرداران سینمای ایران است، همانطور که استاد عکاسی هم هست، اما بهنظرم در این فیلم زیاد دل به کار نداده. نورپردازی بعضی از صحنهها، بهویژه صحنههای داخلی، آزاردهنده است، با سایههای متعدد روی صورت و بدن و در و دیوار و غیره. برایتان مهم نبوده؟
البته من چنین ایرادی را در فیلم نمیبینم. حضور آقای کلاری در این فیلم برای من بسیار مغتنم بود. هم به لحاظ دلگرمی که سر صحنه احساس میکردم و هم بهخاطر مشورتهایی که با او داشتم و هم به لحاظ اعتباری که حضور او به گروه ما میداد و این اعتبار بهویژه برای همراهی گروه تولید بسیار مؤثر بود، اما بعدها بیشتر متوجه شدم آقای کلاری این نوع سینما و یا حداقل این فیلم را دوست نداشتهاند،که اگر دوست میداشتند و مراقبت بیشتری از فیلم در مراحل لابراتواری میکردند حالا این فیلم از کیفیت تصاویر مناسبتری برخوردار میبود.
چرا فیلم اینقدر تلخ است و احساساتی؟ هیچ روزنه امیدی دیده نمیشود.
وضعیت این آدمها، فارغ از فیلم و پایان آن ــ که خوش باشد یا نه ــ همین است؛ بافت زندگیشان چنین است. سرنوشت آدمهایی مثل «اتی» ــ فارغ از دنیای فیلم ــ به کجا ختم میشود؟ هرقدر هم که خوشبینانه نگاه کنیم میشود روزنهای از امید و نور در آن پیدا کرد؟
بوتیک را به یک سینمایینویس و منتقد تقدیم کردهای: مسعود بهاری.
مسعود بهاری یک بار یکی از آن کتابهای سری درباره فیلمسازان، گدار، فلینی و هاوکساش را ــ به من یادگاری داد و گوشهاش نوشت: به امید روزی که حمید نعمتالله فیلم بسازد... این جمله ی او پرسروصداترین سخنی بود که در میان همه سکوت و خویشتنداریهایش رنگی از عاطفه و لطف داشت. این هم به خاطر آن بود که مثلاً در من استعدادی دیده بود. یک شب که خانهشان بودم و دوربین ویاچاس بزرگی دنبالم بود گفت: اگر عرضه داری الان با همین یک فیلم بساز... من هم همان شب با شرکت مسعود بهاری و با استفاده از فیلم مرد سوم که از تلویزیون پخش میشد فیلمی دوسه دقیقهای با مونتاژ سر صحنه ساختم... مشارکت در ساخت آن فیلم و آن همه استقبال و حتی بازی مسعود بهاری... که آنقدر جدی بود که من و هیچ کس دیگری هیچوقت جرأت پرسش و گفتوگو با او درباره چیزی جز سینما را نداشتیم... مثلاً حرفهایی درباره ی زندگی و گذشته و عواطف شخصیاش... کرنش و نرمش او در برابر سینما بیاندازه بود و اصرار داشت که به ما بقبولاند او به چیزی جز سینما فکر نمیکند اما اینطور نبود... او در سن چهلوچند سالگی در اتاق کوچکی در جنوب شهر تهران درباره ی سینما مینوشت و رنج بیحد و شخصیاش را در پس عشق افراطیاش به سینما پنهان میکرد... رنجی که در انتها بر عشقش به سینما غلبه پیدا کرد... برای فیلم ساختن انگیزههای گوناگونی داشتهام اما یکی از آن انگیزهها را از دست دادهام؛ اینکه مسعود بهاری فیلم ساختهشدهام را تماشا کند...
متن کامل این گفتگو در شماره ی ۳۱۴ ماهنامه فیلم (ویژه نوروز ۱۳۸۳) چاپ شده است.