جستجو در وب‌سایت:


پیوندها:



 چاپ یازدهم کتاب
 "تاریخ سینمای ایران
"
 با ویراست جدید
 و افزوده‌های تازه منتشر شد

 در کتابفروشی‌های
 تهران و شهرستان

 ناشر: نشر نظر

 



 صد و پنج سال اعلان
 و پوستر فيلم در ايران



صد سال اعلان و پوستر فیلم
در ایران

و
بازتاب هایش

 


 لینک تعدادی از مطالب



درباره‌ی محمد قائد
نیم‌پرتره‌ی مردی که
از «آیندگان» هم گذر کرد


بررسی طراحی گرافیک
و مضمون در عنوان‌بندی
فیلم‌های عباس کیارستمی :
پنجره‌ای رو به
جهان شعر



گفت‌وگو با اصغر فرهادی؛
درباره‌ی «فروشنده» و
فکرها و فیلم‌هایش :
... این دوزخ نهفته

گفت‌و‌گو با پرویز پرستویی؛
درباره‌ی بادیگارد و کارنامه‌اش

زندگی با چشمان بسته

گفت‌و‌گو با محمدعلی نجفی
درباره‌ی سریال سربداران
سی‌و‌یک سال بعد از
اولین پخش آن از تلویزیون

گفت‌وگو با مسعود مهرابی
درباره‌ی نقش‌های چندگانه‌ای که

در تاریخ ماهنامه‌ی «فیلم» ایفا کرد
و آن‌هایی که دیگر ایفا نکرد

گفت‌وگو با رخشان بنی‌اعتماد
درباره‌ی قصه‌ها و...:

نمایش هیچ فیلمی خطر ندارد


 
گفت‌و‌گو با بهرام توکلی کارگردان
من دیگو مارادونا هست:

فضای نقدمان مانند فضای
فیلم‌سازی‌مان شوخی‌ست

گفت‌و‌گو با پیمان قاسم‌خانی،
فیلم‌نامه‌نویس سینمای کمدی:
الماس و کرباس

گفت‌و‌گو با اصغر فرهادی
رو خط «گذشته»:

سينما برايم پلكان نيست

گزارش شصتمین دوره‌ی
جشنواره‌ی جهانی سن سباستین:
شصت‌سال كه چيزی نيست...

متن كامل گفت‌و‌گو
با ماهنامه‌ی «مهرنامه»،

به مناسبت
سی‌سالگی ماهنامه فیلم
:
ريشه‌ها

گفت‌و‌گوی ابراهيم حقيقی
با آيدين آغداشلو
درباره‌ی كتاب «صد سال اعلان
و پوستر فيلم در ايران»

گفت‌و‌گو با اصغر فرهادی
نويسنده
و كارگردان
جدایی نادر از سيمين
حقيقت تلخ، مصلحت شيرین
و رستگاری دريغ شده

قسمت اول | قسمت دوم  
قسمت سوم

بررسی كتاب
«پشت دیوار رؤیا»

بيداری رؤياها

كيومرث پوراحمد:
عبور از ديوار رؤياها،
همراه جادوگر قصه‌ها


تكنولوژی ديجيتال
و رفقای ساختار شكن‌اش
سينماي مستند ايران:
پيش‌درآمد


اسناد بی‌بديل
سينمای مستند ايران:
قسمت اول (۱۲۷۹ - ۱۳۲۰)


خانه سیاه است
سینمای مستند ایران:
قسمت دوم (۱۳۵۷ - ۱۳۲۰)


درباره‌ی آیدین آغداشلو:
پل‌ساز دوران ما


سایت ماهنامه فیلم، ملاحظات
و دغدغه‌های دنيای مجازی


گزارش پنجاه‌و‌ششمين دوره‌ي
جشنواره‌ي سن سباستين
(اسپانيا، ۲۰۰۸)
... به‌خاطر گدار عزيز

گفت‌و‌گو با آيدين آغداشلو
درباره‌ی مفهوم و مصداق‌های
سينمای ملی

جای خالی خاطره‌ی بلافاصله

گفت‌و‌گو با مانی حقيقی
به‌مناسبت نمايش كنعان

پرسه در كوچه‌های كنعان

گفت‌و‌گو با محمدعلی طالبی
از شهر موش‌ها تا دیوار

شور و حال گمشده

سين مجله‌ی فيلم،
سينمايی است، نه سياسی


گفت‌و‌گو با رضا میرکریمی
به‌مناسبت نمایش به‌همین سادگی

خيلی ساده، خيلی دشوار

گفت‌و‌گو با بهرام توکلی
به‌مناسبت
 نمایش
پا برهنه در بهشت

پا برهنه در برزخ
 

گمشدگان

گزارش چهل‌ودومین دوره‌ی
جشنواره‌ی کارلووی واری
(جمهوري چك، ۲۰۰۷)

پرسه در قصه‌ها

پرویز فنی‌زاده،
آقای حكمتی و رگبار

نمايشی از اراده‌ی سيزيف

گزارش چهل‌وهفتمین دوره‌ی
جشنواره‌ی تسالونیكی
(یونان) - ۲۰۰۶

پشت ديوار رؤيا

گفت‌وگو با رخشان بنی‌اعتماد 
درباره‌ی
خون بازی

مرثيه برای يك رؤيا

خون‌بازی: شهر گم‌شده

گفت‌وگو با رسول ملاقلی‌پور 
کارگردان
میم مثل مادر

ميم مثل ملاقلی‌پور

گفت‌وگو با ابراهیم حاتمی‌کیا 
درباره‌ی
به‌نام پدر
:

به‌نام آينده

برای ثبت در تاریخ سینمای ایران

یاد و دیدار

گفت‌و گو با جعفر پناهی
گزارش به تاريخ

گفت‌وگو با مرتضی ممیز
خوب شيرين

گزارش/ سفرنامه‌ی
پنجاه‌ و دومین دوره‌ی
جشنواره‌ی سن‌سباستین


گفت‌وگو با بهمن قبادی
 قسمت اول
/ قسمت دوم
 قسمت آخر

گفت‌وگو با عزیزالله حمیدنژاد
 قسمت اول
قسمت دوم
 قسمت سوم

گفت‌و گو با حسین علیزاده
 قسمت اول
قسمت دوم
 قسمت سوم

گفت‌وگو با گلاب آدینه
مهمان مامان را رايگان
بازی كردم


نقطه‌چین، مهران مدیری،
 طنز، تبلیغات و غیره


کدام سینمای کودکان و نوجوانان

جیم جارموش‌ وام‌دار شهید ثالث!

تاریخچه‌ی پیدایش
 کاریکاتور روزنامه‌ای


سینماهای تهران، چهل سال پیش

فیلم‌ شناسی کامل
 سهراب شهید ثالث


ارامنه و سینمای ایران

بی‌حضور صراحی و جام

گفت‌وگو با حمید نعمت‌الله:
مگر روزنه‌ی امیدی هست؟

«شاغلام» نجیب روزگار ما

اولین مجله سینمایی افغانستان

نگاهی به چند فیلم مطرح جهان

گزارش سی‌وهشتمین دوره‌ی
 جشنواره کارلووی واری


نگاهی به فیلم پنج عصر
ساخته‌ی سمیرا مخملباف

چیزهایی از «واقعیت» و «رویا»
برای بیست سالگی ماهنامه‌ی فیلم


بایگانی:
شهريور ۱۳۹۷

۲۱ اسفند ۱۳۸۲

نگاهی به چند فیلم مطرح جهان در سال 2003

فیل ــ برندة نخل طلای بهترین فیلم و کارگردانی از جشنوارة کن 2003
تکلیف‌مان با آقای گاس ون سنت هیچ روشن نیست. هر روز یک‌جور فیلم می‌سازد، که سنخیتی با ساخته‌های قبلی‌اش ندارد. او که از معروف‌ترین و موفق‌ترین فیلمسازان مستقل آمریکا و سازندة فیلم‌های مشهوری چون کابوی دراگ‌استور (1989) و آیداهوی خصوصی من (1991) است، با مردن به‌خاطر... (1995) فیلمی به مفهوم واقعی هالیوودی ساخت که مسیر جدیدی در کارش به‌حساب می‌آمد. اما، سال گذشته با جری که در بخش مسابقة جشنوارة لوکارنو نمایش داده شد، آب پاکی روی دست علاقه‌مندان به فیلم‌های هالیوودی‌اش ریخت. جری فیلمی به مفهوم مطلق ضدسینما، هالیوود و تماشاگران بود. فیلم به دو جوان می‌پردازد که هردو جری نام دارند. آن‌ها ــ که هیچ از گذشته و حالشان نمی‌دانیم ــ تصمیم گرفته‌اند با اتومبیل‌شان آن‌قدر در جاده‌ای آسفالته برانند تا به انتهای آن برسند. وقتی به ته خط می‌رسند (ده دقیقه پس از شروع فیلم)، از اتومبیل پیاده می‌شوند و در بیابان برهوت راه می‌افتند. دوربین، بی‌قید و بی‌خیال، در نماهای دور و متوسط تعقیب‌شان می‌کند. آن‌ها بدون آن‌که هیچ حادثه‌ای در مسیرشان اتفاق بیفتد، آن‌قدر می‌روند و می‌روند و می‌روند تا جان تماشاگر به لبش می‌رسد. وقتی در نیمه‌های فیلم تصمیم می‌گیرند که راه رفته را بازگردند، درمی‌یابند که گم شده‌اند ــ تا این‌جا، مهم‌ترین حادثة فیلم! چندصد نفر از تقریباً آن دو هزارنفری که در سالن سینما دوام آورده‌اند، به امید اتفاقی ــ چیزی ــ که نیمة به‌شدت کسالت‌آور اول فیلم را توجیه کند، سر جایشان کش و قوس رفتند. اما در نیمة‌ دوم فیلم، همان اتفاقی می‌افتد که در نیمة اول افتاده بود؛ هیچ. گاس ون سنت در تقلیدی آشکار و ناشیانه از سینمای عباس کیارستمی خواسته با طرد و انکار عناصر و نشانه‌های سینمایی، نوعی حس پوچ‌گرایی بکت‌وار (مثل در انتظار گودو) را به تماشاگر منتقل کند، ولی نه‌تنها هیچ حسی منتقل نمی‌شود، بلکه اشک تماشاگر صبور و پرطاقت را هم درمی‌آورد.
برخلاف جری، فیل فیلم خوب و قابل‌تعمقی‌ست اما، در برابر اثر بی‌همتایی چون داگ‌ویل، اصلاً شایستة دریافت نخل طلای کن نبود. فیل براساس ماجرایی واقعی، به قتل‌عام دانش‌آموزان دبیرستان کلمباین (در لیتل‌تاون کلرادو) به‌دست دو هم‌شاگردیشان می‌پردازد. هرچند فیل مانند بولینگ برای کلمباین (مایکل مور، 2002) به تأثیری رواج اسلحه و خشونت در آمریکا می‌پردازد، ولی هرکدامشان جهان‌بینی متفاوتی را عرضه می‌کنند. بولینگ... فیلمی‌ست گزارشی/ ژورنالیستی با ترفندهای خاص این‌گونه مستندهای سینمایی، درحالی‌که فیل اثری‌ست نمادگرا و کمابیش شاعرانه. بولینگ... محاکمه و محکوم و مجازات می‌کند، ولی فیل ما را به داوری می‌خواند و به تفکر وامی‌دارد. بولینگ... وام‌دار شیوة ژورنالیسم عامه‌پسند آمریکاست، درحالی‌که رد ادبیات و تأسی به قصه‌نویس‌های معاصر آمریکا ــ به‌ویژه ریموند کارور ــ در فیلم ون سنت مشهود است. فیل در بیان، لحن، سبک، پیرنگ و شیوة پرداختن به شخصیت‌ها، شباهت جالب‌توجهی به چخوف کارور دارد. در هردو، ارزش‌ها بیش‌تر نهفته است تا عیان، و شخصیت‌ها آشکار می‌شوند، پرورانده نمی‌شوند. کارور در داستان کوتاه و درخشان چخوف، به ساعات پایانی عمر آنتون چخوف می‌پردازد و چنان روایت دقیق و پر از جزییاتی از آن ساعات به‌دست می‌دهد که گویی خود ــ در کنار اولگا کنیپر ــ بر بستر نویسندة محبوبش حضور داشته است. گاس ون سنت نیز به ساعات آخر زندگی تعدادی از دانش‌آموزان دبیرستان کلمباین پرداخته است. دوربین سیال او، چون چشمی شاهد بر همة رفتارها، تحلیل نمی‌کند، تشریح می‌کند.
فیلم با نمایی از آسمان عبوس، با ابرهایی تیره و متراکم، عجیب و تهدیدآمیز، که تنش و تشویشی را بر فیلم حاکم می‌کند، شروع می‌شود. در این نما، روی سیم‌های تیرهای چراغ برق، فوجی از پرندگان نشسته‌اند که صدای جیک جیک و نغمه‌شان روی نماهای دیگر فیلم شنیده می‌شود. پایان فیلم، همین نماست، بدون پرندگان؛ گویی همه بر اثر صاعقه و توفانی مُهلک مرده‌اند. بین این دو نما، دانش‌آموزان را در یک روز معمولی ــ مثل همة روزها ــ مشغول کارهای روزمره‌شان می‌بینیم: درس، مشق، بازی، قرارومدار، وراجی‌های بی‌پایان و البته کمی هم خشونت، قتل و... چند مغز متلاشی‌شده. لحظه‌ای که دو تن از دانش‌آموزان با سلاح‌هایی عجیب و قطار فشنگِ آویخته به‌خود (شبیه آن‌چه در فیلم‌های رمبویی دیده‌اند و دیده‌ایم) وارد ساختمان دبیرستان می‌شوند، دوربین به‌مثابه ناظری نامریی، نه یکه می‌خورد و نه هیجان‌زده می‌شود. امری عادی، در یک روز معمولی ــ مثل همة روزها. دوربین بچه‌های در حال بازی فوتبال را رها می‌کند و با آن دو هم‌گام می‌شود. تنها تفاوت، در شیوة فیلمبرداری است که از این پس صحنه‌ها، شبیه بازی‌های کامپیوتری موسوم به First Person Shooter می‌شود. از همان دست بازی‌هایی که این دو دانش‌آموز پای Play Station هایشان، هر روز انجام داده‌اند.
نام فیلم، از سمبل حزب جمهوری‌خواه آمریکا گرفته شده، هرچند در معنایی کنایی‌تر، یادآور فیل در تاریکی مولاناست.

در این دنیا ــ برندة خرس نقره‌ای از جشنوارة برلین 2003
چند روز پیش خبری تکراری و تلخ در رسانه‌ها منتشر شد: جسد یازده آفریقایی درون قایقی کوچک که با آن قصد ورود غیرقانونی به ایتالیا را داشتند، کشف شد؛ آن‌ها از تشنگی مرده بودند. چندی پیش از آن نیز، جسد شصت چینی که در کانتینری مخفی شده بودند، نزدیک سواحل انگلیس پیدا شد. داستان‌هایی فجیع از این‌دست، مثل داستان‌های دنباله‌دار، در این دنیای دون ادامه دارد. مایکل وینترباتم ــ مانند کارگردان‌های بسیاری که طی چند دهة اخیر مهاجرت و پناهندگی مضمون اصلی آثارشان بوده ــ به یکی از این داستان‌ها پرداخته است. در این دنیا مستندی‌ست داستانی دربارة دو افغانی که قصد پناهنده شدن به انگلیس را دارند. فیلم ضمن پرداختن به مصائبی که طی مسیری طولانی ــ قدم به قدم ــ بر آن دو می‌رود، دورنمایی غم‌انگیز و تیره از جهان پناهندگان در برابرمان ترسیم می‌کند.
خانوادة عنایت‌الله (جوانی 22 ساله) از مهاجران افغانی ساکن در پیشاور پاکستان هستند. وضع آن‌ها نسبت به دیگر افغانی‌هایی که زندگی مشقت‌باری در اردوگاه‌ها دارند، بدک نیست. آن‌ها تصمیم گرفته‌اند به‌خاطر آینده‌ای بهتر، عنایت‌الله را راهی لندن کنند. به‌خاطر آن‌که فرزندشان ــ که انگلیسی بلد نیست ــ تنها نباشد، پسر برادرشان ــ جمال ــ را که با روزی یک دلار در یک کارگاه آجرپزی کار می‌کند و کمی هم انگلیسی می‌داند، همراهش می‌کنند. جمال (چهارده‌ساله) سرپرستی خواهر و برادر کوچک‌ترش را به عمویش سپرده، با عنایت‌الله راهی سرزمین آرزوها می‌شود. جمال و عنایت‌الله مجبورند از مسیر پاکستان، ایران، ترکیه، ایتالیا و فرانسه به‌طور قاچاق بگذرند. هنگام گذر از این مسیر دو بار دستگیر و به پیشاور بازگشت داده می‌شوند. یک‌بار از سر مرز پاکستان با ایران و بار دوم از تهران. آن‌ها بالاخره با فلاکت و ادبار خودشان را به استانبول می‌رسانند. قاچاقچیان انسان در ترکیه، آن دو را همراه یک خانوادة کَُرد ایرانی و زن و شوهری که کودک شیرخواره دارند، درون کانتینر کامیونی ــ لابه‌لای جعبه‌ها ــ جاسازی می‌کنند تا به ایتالیا برده شوند. به‌رغم فضای تاریک کانتینر، در چشم آن‌ها، شوق رهایی و زندگی برق می‌زند. در ساحل بندری در ایتالیا، با ناله‌های جمال ــ صدایی از اعماق چاه ــ مأموران در کانتینر را باز می‌کنند. جز او و کودک شیرخواره، بقیة سرنشینان سفینة نجات، به‌خاطر نبود اکسیژن کافی، خفه شده‌اند؛ برای آن‌ها، آیندة بهتر، به جهان ابدیت پیوسته است.
مایکل وینترباتم، با دقت روشمند دانشمندی مردم‌شناس، فیلمی جامعه‌شناسانه و افشاگر از این جهان بی‌ترحم، ساخته است. او بدون آن‌که لحظه‌ای دستخوش احساسات رمانتیک شود، دنیای بی‌روزن و مهر و موم‌شدة پناه‌جویان را بی‌کم‌وکاست به‌نمایش می‌گذارد. او نشان می‌دهد که در هیچ وضعیت بغرنج بشری دیگری، انسان‌ها این‌قدر آسیب‌پذیر، شکننده و بی‌پناه نیستند. وقتی جمال بالاخره با هزار ترفند خودش را به لندن می‌رساند و از آن‌جا به عمویش تلفن می‌زند و خبر مرگ عنایت‌الله را به او می‌دهد، در چشمان پیرمرد می‌بینیم که جهانی از پوچی و بیهودگی بر سرش آوار شده است. فیلم با تم تکرارشوندة بازی فوتبال بین بچه‌ها در پیشاور، تهران، آذربایجان، استانبول، ایتالیا و... تا اردوگاهی در لندن، مرزهای جغرافیایی و شووینیزم را به‌سخره می‌گیرد. جان‌مایة در این دنیا این است. همه حقی برابر از جهانی دارند که روی آن متولد شده‌اند، فارغ از سرزمین و ملیت.

خداحافظ لنین! ــ برندة جایزة فرشتة آبی به‌عنوان بهترین فیلم اروپایی 2003 و نمایندة آلمان در اسکار 2004
بیش از یک دهه از فرو ریختن دیوار برلین (1989) و فروپاشی کمونیسم در کشورهای بلوک شرق گذشته، اما هنوز هم وقایع ناشی از آن و پس‌لرزه‌هایش، دستمایة درجه‌یکی برای فیلم‌هایی‌ست که هواخواهان بسیاری در دنیا ــ خاصه در همان کشورهای سابقاً کمونیستی ــ دارد. سه سال قبل در همین جشنواره، روح مارشال تیتو (وینکو بریسان) به‌نمایش درآمد که با صحنه‌های طنز موقعیتش، تماشاگران چک را از خنده روده‌بر کرد (شاهدان آخرین ساختة بریسان، نمایندة کرواسی در اسکار 2004 است). سال قبل در جشنوارة‌ لوکارنو ماه غمگین (ماریا دوسل) توجه بسیاری را به خود جلب کرد. ماه غمگین فیلمی بود سیاه، پرانرژی و خنده‌دار که استعاره‌ای هیجان‌انگیز از مناسبات میان غرب و شرق را هنگام فرو ریختن دیوار برلین به‌نمایش می‌گذاشت. خداحافظ لنین! ساختة ولفگانگ بکر آلمانی، آخرین محصول این جریان پُربرکت است.
خداحافظ لنین! فیلمی‌ست کمدی/ تراژدی با داستانی جذاب و ساتیرگونه. کریستین، از مدافعان سرسخت حکومت آلمان شرقی‌ست که بعد از پناهنده شدن شوهرش به غرب، در عقایدش بسیار راسخ‌تر شده است (مسئولان حکومت به او گفته‌اند که شوهرش زیگموند، معشوقه‌ای در آلمان غربی دارد). پاییز 1989، چند روز قبل از فرو ریختن دیوار برلین، کریستین بر اثر سکتة قلبی در اغما فرو می‌رود. وقتی بعد از هشت ماه به‌هوش می‌آید، همه‌چیز در آلمان شرقی دگرگون شده است؛ یک نظام کاپیتالیستی محض با تمام مظاهرش برقرار است، اما او هیچ نمی‌داند. پزشکان به پسرش آلکس می‌گویند که زنده‌ماندنش به مویی بند است، بنابراین نباید کوچک‌ترین شوکی به مادرش وارد شود. آلکس خوب می‌داند بزرگ‌ترین شوک، مطلع شدن مادر از سقوط حکومتی‌ست که چون بت آن را می‌پرستید. او مادرش را که قادر به حرکت کردن نیست در آپارتمانشان بستری می‌کند و ماجرا را به اطلاع آشنایان و در و همسایه می‌رساند. نمایشی به‌شدت مفرح و ابسورد آغاز می‌شود. مادر تقاضای دیدن اخبار تلویزیون را می‌کند. آلکس به همراه دوستش که باهم در کار نصب دیش‌های ماهواره‌اند، با یک دوربین ویدئویی، اخبار جعلی روی نوار ضبط می‌کند و به‌خورد مادرش می‌دهد. اخباری مبنی بر پیروزی‌های پی‌درپی کمونیسم در قلب کشورهای کاپیتالیستی منفور. روزی مادر تقاضای قهوه و خیارشور و شکلات می‌کند، اما در فروشگاه دیگر چنین اجناسی با مارک‌های قدیمی وجود ندارد. آلکس از میان زباله‌های متعفن، شیشه و قوطی‌های خالی قدیمی را پیدا کرده و درونشان را از محصولات جدید بازارهای غربی پر می‌کند. مادرش از کیفیت بالای چیزهایی که می‌خورد شگفت‌زده می‌شود و به‌شوق می‌آید. آلکس علت را ناشی از پیشرفت‌های جبهة سوسیالیستی قلمداد می‌کند که هنگام در اغما بودن او رخ داده است. روزی کریستین هم‌چنان که روی تخت بستری‌ست، از پنجرة اتاق می‌بیند که پلاکارد عظیم قرمزرنگی با آرم کوکاکولا، از ساختمان روبه‌رو آویزان می‌شود. نزدیک است که قالب تهی کند. به‌زحمت برخاسته نزدیک پنجره می‌شود. از بالا می‌بیند که سرووضع مردم عوض شده و ماشین‌های مدل غربی در خیابان ویراژ می‌دهند. همین هنگام آلکس وارد می‌شود و در جواب چشمان بهت‌زده و پرسشگر مادرش با خونسردی تمام می‌گوید: یک پیروزی دیگر، کشف شده که زادگاه اصلی کوکاکولا اصلاً آلمان شرقی‌ست، و تازه چه نشسته‌ای که مردم آلمان غربی از دست جور و ستم حکومت کاپیتالیستی دیوار برلین را خراب کرده‌اند و به آلمان شرقی پناهنده شده‌اند.
تا این‌جای فیلم، تماشاگران با شلیک خنده‌هایشان، سالن سینما را روی سرشان گذاشته‌اند. اما با دیدن این صحنه، چیزی نمانده که از زور غش و ریسه زمین را گاز بگیرند. کریستین بالاخره متوجه قضایا می‌شود. سکتة‌ خفیفی می‌کند و به بیمارستان منتقل می‌شود. وقتی به‌هوش می‌آید، از غصه با هیچ‌کس حرف نمی‌زند. ضربة بعدی برای او در راه است. دخترش آریان، که در یک فروشگاه مک‌دونالد کار می‌کند، به آلکس خبر می‌دهد که پدرشان را هنگام خرید همبرگر، درحالی‌که دو بچه در صندلی عقب اتومبیلش بوده‌اند، شناسایی کرده است. آن‌ها روزی دسته‌جمعی به ویلای پدرشان می‌روند. لحظة‌ دیدار کریستین با شوهرش که زندگی جدیدی را شروع کرده، اوج تراژدی این فیلم کمدی‌ست. زیگموند تعریف می‌کند که معشوقه‌ای در غرب نداشته و مسئولان حکومت کمونیستی به او دروغ گفته‌اند. واقعیت این بوده که سفینه‌شان ــ سایوز 31 ــ به‌جای آلمان شرقی، در آلمان غربی فرود آمده، به‌خاطر این‌که رفقای خائن، در قبال دریافت رشوه، مسیر سفینه را تغییر داده‌اند. همین. چندی بعد، کریستین می‌میرد.
ولفانگ بکر در خداحافظ لنین! بدون بغض و نشانی از شرارت یا جانبداری از مرام و مسلکی خاص، خصلت‌های پست و خودخواهانة بشری را هدف قرار داده است. او نشان می‌دهد که نوع مانیفست حکومت‌ها آن‌قدر اهمیت ندارد که رفتار و منش زمامداران با مردم. همان‌هایی که وقتی به‌عنوان خدمت‌گزاران مردم به قدرت می‌رسند، پشت شعارهای شیک و آرمانی وعدة رفاه، پیشرفت، خوشبختی و زندگی بهتر، آن کار دیگر می‌کنند. درون‌مایة خداحافظ لنین! یادآور این جملة رومن گاری در رمان زندگی در پیش‌رو است که «هیچ چیزی کریه‌تر از این نیست که به‌زور خوشبختی را توی حلق آدم‌هایی بچپانند که نمی‌توانند از خودشان دفاع کنند.» در لایة زیرین فیلم، کریستین نماد مام وطن است. نمادی که از نگاه آلکس، جز در خیال و رویا وجود نداشته است.

دوشنبه‌ها زیر آفتاب ــ برندة پنج جایزة گویا ( اسکار اسپانیایی) و نمایندة اسپانیا در اسکار 2003
به‌نظر می‌رسید دورة فیلم‌های چریکی / انقلابی به‌سر آمده باشد؛ فیلم‌هایی از قبیل نامه‌های ماروسیا، مبارزین باسک، راه بزرگ آبی، زد و حکومت نظامی که کارگردان‌های شهیری چون میگوئل لیتین، کنستانتین کوستاگاوراس و جیلو پونته‌کورو می‌ساختند. دوشنبه‌ها زیر آفتاب ساختة فرناندو لئون دو آرنوار، فیلمی‌ست در این رده، بدون آن‌که در آن از تیر و تفنگ و پرتاب بمب و دینامیت خبری باشد. خُب، طبیعی‌ست؛ زمانه عوض شده است. هم دورة آن‌جور اعتراض‌ها گذشته، هم بی‌عدالتی اجتماعی شکل عوض کرده. چیزی که البته عوض نشده، بدبختی و تیره‌روزی ناشی از آن است. دوشنبه‌ها... به‌عنوان فیلم زمانه‌اش، همین را می‌گوید. فیلم با صحنه‌ای از درگیری کارگران اخراجی یک بارانداز با پلیس شروع می‌شود. طبق معمول کارگران کاری از پیش نمی‌برند. دویست کارگر ساده بدون داشتن آینده‌ای مطمئن از کار بی‌کار می‌شوند. فیلم سه سال بعد از این واقعه، آرام وارد زندگی چند نفر از آن‌ها می‌شود. آن‌ها به کافة یکی از همکاران سابق‌شان که با قرض و قوله راه انداخته می‌روند و سعی می‌کنند عزت نفس و احترام اجتماعی پایمال‌شده‌شان را با نوش‌خواری فراموش کنند. بی‌کاری آن‌ها را به موجوداتی در حال فروپاشی تبدیل کرده است. آن‌ها بعد از سال‌ها کار، حالا، جنبة غرورآفرین حیاتشان را از دست داده‌اند. رینا که مسن‌ترین آن‌هاست و روزگاری برای خودش کب‌کبه‌ای داشته، به‌عنوان شب‌پا کار بخور و نمیری دست‌وپا می‌کند، درحالی‌که اصلاً دیگر توان سرپا ایستادن ندارد. او در صحنه‌ای رقت‌بار، بر اثر افراط در مصرف الکل می‌میرد. فیلم برای بسط و گسترش موضوع، به سه شخصیت/ تیپ بیش‌تر می‌پردازد. خوزه که زنش آنا با کار در شیفت شب یک کارخانة شیلات، نان‌آور خانه است. فکری روح خوزه را که از پیدا کردن کار ناامید شده، در انزوا می‌خورد. این‌که آنا، روزی او را رها خواهد کرد و با مردی بهتر از او خواهد رفت. لینو، شخصیت دیگر فیلم، هر روز دربه‌در دنبال کار می‌گردد و هربار شکست‌خورده از آزمون‌های استخدامی برمی‌گردد. استعاره‌ای‌ترین صحنة شکست‌های پی‌درپی او، صحنه‌ای است که دارد به سؤال‌های یک پرسش‌نامه پاسخ می‌دهد. درحالی‌که به‌نظر می‌رسد این‌بار شغلی به‌دست خواهد آورد، میانة آزمونی که فقط یک‌بار برگزار می‌شود، جوهر خودکارش لحظه به لحظه کم‌رنگ و کم رنگ‌تر می‌شود تا آن‌که از نوشتن بازمی‌ماند. سانتا، شخصیت انرژیک و سرشار از امید فیلم است. شخصیتی که با نقش‌آفرینی تحسین‌برانگیز خاویر باردم، بیش‌ترین بار طنز گزندة فیلم را بر دوش دارد. ایدة درخشان پایان فیلم از اوست که دوستانش را ترغیب می‌کند کشتی حامل کارگران تنها کارخانة شهرشان را بربایند. آن‌ها یک صبح دوشنبه که روز آغاز کار هفتگی‌ست، کشتی را ربوده وسط دریاچه لنگر می‌اندازند. درحالی‌که در آن‌سوی ساحل سوت بلند کارخانه (سمبل استثمار) به‌صدا درآمده، در ساحل مقابل، کارگران از این کار غیرمنتظرة ساشا و دوستانش به‌وجد آمده‌اند. ساشا درحالی‌که روی کشتی و زیر پرتو دلپذیر و لذت‌بخش آفتاب لمیده، توأم با لبخندی پیروزمندانه، کف دستانش را به‌هم می‌مالد و می‌گوید «آخیش! عجب روزی‌ست امروز»؛ چیزی در این مایه که «گر چرخ به کام ما نگردد/ کاری کنیم که نگردد که نگردد». یعنی همان اعتقادی که کارگر/ چریک‌های فیلم‌هایی چون نامه‌های ماروسیا، چند دهه قبل، پایبندش بودند.

تونل ــ برندة خرس نقره‌ای جشنوارة برلین 2003 برای بهترین کارگردانی
در فیلم لی یانگ، کارگردانی آن‌قدر به‌چشم نمی‌آید که قصة تکان‌دهنده و مخوفش. داستان فیلم، از یک روز بسیار سرد زمستانی در شمال چین آغاز می‌شود. جایی که کارگران مفلوک، با لباس‌هایی مندرس و صورت‌هایی رنج‌کشیده در صف ورود به معدن ذغال‌سنگ ایستاده‌اند. آن‌ها می‌لرزند و آخرین پک‌ها را به سیگارهای دست‌سازشان می‌زنند. سونگ و تانگ سیگاری به اشتراک می‌کشند و همراه چائولو ــ برادرسونگ ــ وارد معدن می‌شوند. درون معدن نیمه‌تاریک، آن‌ها جدا از دیگران مشغول حفر کردن معدن می‌شوند. تانگ اشاره‌ای به سونگ می‌کند. درپی این اشاره، سونگ با میلة آهنی ضربة محکمی بر سر برادرش می‌زند و او را می‌کشد. بعد با کشیدن ستون تخته‌های محافظ، او را زیر تلی از ذغال‌سنگ دفن می‌کنند. آژیر خطر به‌صدا درمی‌آید. سونگ و تانگ برسرزنان و نالان، همراه بقیة کارگران از معدن بیرون می‌آیند. سونگ از فرط ناراحتی، غش می‌کند. یانگ او را به‌هوش می‌آورد. سونگ اشک‌ریزان می‌رود تا از صاحب معدن به‌خاطر سهل‌انگاری در تجهیز معدن به وسایل ایمنی، به پلیس محلی شکایت کند. مباشر صاحب معدن جلوی او را می‌گیرد و کشان‌کشان به اتاق رئیس می‌برد. آن‌جا توافق می‌شود که سونگ با گرفتن پولی هنگفت به‌عنوان خون‌بهای برادرش از شکایت صرفه‌نظر کند. تصویر کات می‌شود به شهری کوچک و فقیرنشین در همان حوالی. سونگ و تانگ در رقاص‌خانة شهر، بشکن‌زنان در حال عیاشی‌اند. صبح روز بعد، آن‌ها بالاخانة رقاص‌خانه را ترک می‌کنند و به میدان شهر می‌آیند. جایی که محل تجمع جویندگان کار است. تانگ جوان شانزده‌‌ساله‌ای به‌نام یوان را زیر نظر می‌گیرد. ساعاتی بعد با او وارد گفت‌وگو می‌شود و راضی‌اش می‌کند که با آن‌ها به معدنی بیاید که در آن به کارگرها به‌صورت غیرقانونی کار می‌دهند. تصویر کات می‌شود به محوطة معدنی جدید، درحالی‌که سونگ و تانگ درحال چانه زدن با مباشر آن‌جا هستند. در این معدن به افراد زیر هجده سال کار نمی‌دهند، ولی سونگ می‌گوید که یوان خواهرزادة اوست و حق سرپرستی‌اش را دارد. مباشر بالاخره متقاعد می‌شود و به آن‌ها کار می‌دهد. چند روز می‌گذرد. یک شب یوان قصة زندگی‌اش را به آن‌ها می‌گوید. تعریف می‌کند که به‌خاطر مرگ زودهنگام پدرش، مجبور شده درس و مدرسه را که به آن عشق می‌ورزیده، رها کند. فکر می‌کرده با درس خواندن سری میان سرها درخواهد آورد. حالا برخلاف رؤیاهایش، این کار را پذیرفته تا شکم خانواده‌اش را سیر کند و این‌که خواهرش بتواند درسش را تمام کند. سونگ از حرف‌های یوان یکه می‌خورد، چون خودش هم تقریباً همین سرنوشت را داشته است. روز بعد، در دل معدن نیمه‌تاریک، تانگ به‌ سونگ علامت می‌دهد: بزن. سونگ میلة آهنی را بالا می‌برد تا بر سر یوان بکوبد، ولی پشیمان می‌شود. شب، یانگ پنهانی با سونگ جروبحث می‌کند که این شغل آن‌هاست. دنیا پر از برادر‌ و خواهر‌زاده‌های جعلی و بدبخت است، اگر او جرأت این کار را ندارد، خودش خواهد زد و سهم بیش‌تری برمی‌دارد. فردا، یانگ میله‌اش را بالا می‌برد، اما سونگ به او مهلت نمی‌دهد و ضربه‌ای کاری بر او وارد می‌کند. تانگ در حال مرگ، ستون زیر تخته‌های محافظ را می‌کشد و هردو زیر خروارها ذغال‌سنگ مدفون می‌شوند. تصویر کات می‌شود به اتاق رئیس معدن، درحالی‌که یوان بر سر و صورت می‌زند. مباشر پول هنگفتی به او می‌دهد تا به پلیس محلی شکایت نکند. در نمایی دور، یوان در جاده‌ای خاکی و باریک، در میان غبار برخاسته از توفان گم می‌شود.
خُب، غیر از این است که اگر این داستان حیرت‌انگیز را به‌دست هر فیلمساز کاربلدی می‌دادند، می‌توانست تماشاگر را بر جایش میخکوب کند ــ یعنی همان کاری که لی یانگ کرده است؟ جالب است که بدانید این اولین فیلم بلند اوست. البته فیلمسازان آماتورمان ذوق‌زده نشوند، لی یانگ یک‌شبه فیلمساز نشده است. او سال 1959 در خیان ِ‌چین و در خانواده‌ای اهل تئاتر متولد شده است. بعد از پایان دبیرستان به پکن رفته و هفت سال آزگار در رشتة بازیگری درس خوانده است. بعد به آلمان رفته و بین سال‌های 1989 تا 1992 در دانشگاه لودویگ ماکسی‌میلیین مونیخ هم ادبیات خوانده و هم کارگردانی. از همان سال‌ها در تلویزیون مشغول کار شده و چند فیلم مستند برایشان ساخته است. خیالتان راحت شد؟ یک نکته را ناگفته نگذارم. فیلم به‌عنوان محصول مشترک هنگ‌کنگ و آلمان در جشنواره‌ها به‌نمایش درمی‌آید. علتش هم معلوم است؛ امکان ندارد در کشور چین که یکی از ابرقدرت‌های عالم است، چنین داستان‌های دل‌خراشی اتفاق بیفتد. آن اخباری را هم که هرازگاه می‌شنوید که چند صد نفر در معادن جان خود را از دست داده‌اند، مربوط به کشور ماچین است. راستی! یک نکتة دیگر را هم بگویم. لی یانگ اکنون در پکن زندگی می‌کند و مشغول تدارک فیلم بعدی خود است.

شکوه آمریکایی ــ برندة جایزة اصلی جشنوارة ساندنس 2003 و فیلم برگزیدة فیپرشی (انجمن جهانی منتقدان فیلم) در جشنوارة کن 2003
کاریکاتوریست‌ها، کارتونیست‌ها و طراحانی که علاقه‌مند به داستان‌های مصور هستند، از شکوه آمریکایی بسیار لذت خواهند برد. فیلم برای دانشجویان سینما نیز یک کلاس درس پروپیمان است. این‌که چه‌طور همة اجزا و عناصر یک فیلم می‌تواند ــ باید ــ در خدمت مضمون اصلی آن باشد. فیلم داستان زندگی هاروی پکر، کمیک استریپ‌کار آمریکایی است؛ خالق مجموعه کتاب‌های موفق شکوه آمریکایی (American Splendor). شکوه آمریکایی اسم سرراست‌تری برای فیلم است. اما با توجه به محتوای آن، نام‌هایی کنایی چون «طمطراق آمریکایی» یا «زرق‌وبرق ــ باسمه‌ای ــ آمریکایی» بیش‌تر برازندة آن است.
هاروی پکر، در بیمارستانی در زادگاهش کلیولند کار می‌کند. زندگی معمولی و پیش‌پاافتاده‌ای دارد. او روزهای کسل‌کننده‌اش را با گوش کردن به موسیقی جاز و خواندن کتاب و نشریه‌های عامه‌پسند سپری می‌کند. روزی در برخوردی غیرمنتظره با دوست دوران مدرسه‌اش ــ رابرت کرامب ــ متوجه می‌شود که او در زمینة هنر کمیک ‌استریپ به‌طرز گسترده‌ای مورد ستایش قرار گرفته است. کرامب که حالا آدمی‌ست مشهور و پولدار، از شاگرد تنبل‌های کلاس بود و هاروی به‌جای او امتحان‌هایش را پاس می‌کرده. خیلی به هاروی برمی‌خورد. عزم می‌کند که او هم یک کمیک ‌استریپ‌کار موفق شود، اما او از نقاشی هیچ سررشته‌ای ندارد و حتی بلد نیست یک توپ بکشد. هاروی مثل بچه‌ها شروع به خط‌خطی کردن می‌کند؛ چشم، چشم، دو ابرو/ دهان و دماغ یه گردو. از آن‌جایی که هیچ سوژه‌ای هم به عقلش نمی‌رسد تصمیم می‌گیرد عذاب یکنواخت ناشی از ضعف‌هایش را در زندگی روزمره، نقطة محوری آن‌ها قرار دهد. یک ناشر پردل و جرأت، صرفاً به‌دلیل همین مضمون بامزه ــ که شرح‌حال بسیاری از آمریکایی‌هاست ــ آن‌ها را چاپ می‌کند. شکوه آمریکایی موفقیت عظیمی پیدا می‌کند. هاروی کارش را در بیمارستان رها و هرچه را که در اطرافش ــ در زندگی در و همسایه‌اش ــ اتفاق می‌افتد، نقاشی می‌کند. کتاب‌ها یکی پس از دیگری چاپ و نایاب می‌شوند. همسایه‌هایش ده‌تا ده‌تا می‌خرند. به‌رغم شهرت و ثروت، هاروی هنوز هم در زندگی احساس کمبود می‌کند، تا این‌که زنی به‌نام جویس بربنر که او هم همان‌قدر نومید و افسرده است وارد زندگی‌اش می‌شود. از آن پس، زندگی روزمرة آن‌ها ــ توأم با اختلاف سلیقه‌های خنده‌دار ــ دست‌مایة کتاب‌های جدید هاروی می‌شود. حالا دیگر خوانندگان آثارش که از کوچک‌ترین اختلاف سلیقة هاروی و زنش باخبرند، سعی می‌کنند با دخالت‌های موذیانه‌شان، مسیر قصه‌ها را ــ بخوانید مسیر زندگی آن دو را ــ به سمتی که خود می‌پسندند، هدایت کنند.
سینما بسیار مدیون هنر کمیک ‌استریپ است. بسیاری از تکنیک‌های سینمایی ــ‌ از قاب‌بندی گرفته تا مونتاژ و انواع گفت‌وگوهای خارج از کادر ــ قبلاً در کمیک‌ استریپ‌ها تجربه شده‌اند. زیبایی و اهمیت شکوه آمریکایی در این است که عرصة تازه‌ای در هر دو زمینه می‌گشاید. تیتراژ هوشمندانة فیلم، بخشی از این نوآوری را به‌نمایش می‌گذارد. شخصیت‌های فیلم، رنگ، شکل، اندازة قاب و جهت حرکت دوربین را خودشان انتخاب می‌کنند، در نوشته‌های تیتراژ دست می‌برند و آن‌ها را به جمله‌های قصار بزرگان یا متلک‌های عامیانه تبدیل می‌کنند. همین شیوه در کلیت فیلم جاری است. رفتن به فلاش‌بک و فلاش‌فورواردها به حال و حوصلة بازیگران بستگی دارد و نه ــ کارگردان‌های فیلم ــ شِیری و رابرت، که به‌نظر می‌رسد همه‌چیز مثل زندگی هاروی، از دست‌شان در رفته است. نهایت قدرت‌نمایی کارگردان‌ها جایی‌ست که در یک‌سوم پایانی، پشت صحنه‌های فیلم را به‌نمایش می‌گذارند؛ جایی که دوربین از روی جاماتی، بازیگر نقش هاروی پکر، به قابی از هاروی پکر اصلی می‌رسد که دارد دربارة فیلم و بازی‌ها و کمی و کاستی‌ها نظر می‌دهد.
کارگردان‌های فیلم، شِیری اسپرینگر برمن و رابرت پوسینی (هردو متولد 1964 نیویورک و خورة کتاب‌های کمیک‌ استریپ) همکاری‌شان را از مدرسة فیلم کلمبیا آغاز کرده‌اند. اولین فیلم آن‌ها مستندی بود که چند جایزة بین‌المللی را به خود اختصاص داد. آن‌ها چند فیلم دیگر هم ساخته‌اند، ولی شکوه آمریکایی نخستین فیلم سینمایی مشترک آن‌هاست. با این فیلم، آیندة پرشکوهی در انتظارشان است.

2 لینک این مطلب


صفحه اصلی  وبلاگ مسعود مهرابی نمایشگاه کتاب‌ها تماس

© Copyright 2004, Massoud Merabi. All rights reserved.
Powered by ASP-Rider PRO