جستجو در وب‌سایت:


پیوندها:



 چاپ یازدهم کتاب
 "تاریخ سینمای ایران
"
 با ویراست جدید
 و افزوده‌های تازه منتشر شد

 در کتابفروشی‌های
 تهران و شهرستان

 ناشر: نشر نظر

 



 صد و پنج سال اعلان
 و پوستر فيلم در ايران



صد سال اعلان و پوستر فیلم
در ایران

و
بازتاب هایش

 


 لینک تعدادی از مطالب



درباره‌ی محمد قائد
نیم‌پرتره‌ی مردی که
از «آیندگان» هم گذر کرد


بررسی طراحی گرافیک
و مضمون در عنوان‌بندی
فیلم‌های عباس کیارستمی :
پنجره‌ای رو به
جهان شعر



گفت‌وگو با اصغر فرهادی؛
درباره‌ی «فروشنده» و
فکرها و فیلم‌هایش :
... این دوزخ نهفته

گفت‌و‌گو با پرویز پرستویی؛
درباره‌ی بادیگارد و کارنامه‌اش

زندگی با چشمان بسته

گفت‌و‌گو با محمدعلی نجفی
درباره‌ی سریال سربداران
سی‌و‌یک سال بعد از
اولین پخش آن از تلویزیون

گفت‌وگو با مسعود مهرابی
درباره‌ی نقش‌های چندگانه‌ای که

در تاریخ ماهنامه‌ی «فیلم» ایفا کرد
و آن‌هایی که دیگر ایفا نکرد

گفت‌وگو با رخشان بنی‌اعتماد
درباره‌ی قصه‌ها و...:

نمایش هیچ فیلمی خطر ندارد


 
گفت‌و‌گو با بهرام توکلی کارگردان
من دیگو مارادونا هست:

فضای نقدمان مانند فضای
فیلم‌سازی‌مان شوخی‌ست

گفت‌و‌گو با پیمان قاسم‌خانی،
فیلم‌نامه‌نویس سینمای کمدی:
الماس و کرباس

گفت‌و‌گو با اصغر فرهادی
رو خط «گذشته»:

سينما برايم پلكان نيست

گزارش شصتمین دوره‌ی
جشنواره‌ی جهانی سن سباستین:
شصت‌سال كه چيزی نيست...

متن كامل گفت‌و‌گو
با ماهنامه‌ی «مهرنامه»،

به مناسبت
سی‌سالگی ماهنامه فیلم
:
ريشه‌ها

گفت‌و‌گوی ابراهيم حقيقی
با آيدين آغداشلو
درباره‌ی كتاب «صد سال اعلان
و پوستر فيلم در ايران»

گفت‌و‌گو با اصغر فرهادی
نويسنده
و كارگردان
جدایی نادر از سيمين
حقيقت تلخ، مصلحت شيرین
و رستگاری دريغ شده

قسمت اول | قسمت دوم  
قسمت سوم

بررسی كتاب
«پشت دیوار رؤیا»

بيداری رؤياها

كيومرث پوراحمد:
عبور از ديوار رؤياها،
همراه جادوگر قصه‌ها


تكنولوژی ديجيتال
و رفقای ساختار شكن‌اش
سينماي مستند ايران:
پيش‌درآمد


اسناد بی‌بديل
سينمای مستند ايران:
قسمت اول (۱۲۷۹ - ۱۳۲۰)


خانه سیاه است
سینمای مستند ایران:
قسمت دوم (۱۳۵۷ - ۱۳۲۰)


درباره‌ی آیدین آغداشلو:
پل‌ساز دوران ما


سایت ماهنامه فیلم، ملاحظات
و دغدغه‌های دنيای مجازی


گزارش پنجاه‌و‌ششمين دوره‌ي
جشنواره‌ي سن سباستين
(اسپانيا، ۲۰۰۸)
... به‌خاطر گدار عزيز

گفت‌و‌گو با آيدين آغداشلو
درباره‌ی مفهوم و مصداق‌های
سينمای ملی

جای خالی خاطره‌ی بلافاصله

گفت‌و‌گو با مانی حقيقی
به‌مناسبت نمايش كنعان

پرسه در كوچه‌های كنعان

گفت‌و‌گو با محمدعلی طالبی
از شهر موش‌ها تا دیوار

شور و حال گمشده

سين مجله‌ی فيلم،
سينمايی است، نه سياسی


گفت‌و‌گو با رضا میرکریمی
به‌مناسبت نمایش به‌همین سادگی

خيلی ساده، خيلی دشوار

گفت‌و‌گو با بهرام توکلی
به‌مناسبت
 نمایش
پا برهنه در بهشت

پا برهنه در برزخ
 

گمشدگان

گزارش چهل‌ودومین دوره‌ی
جشنواره‌ی کارلووی واری
(جمهوري چك، ۲۰۰۷)

پرسه در قصه‌ها

پرویز فنی‌زاده،
آقای حكمتی و رگبار

نمايشی از اراده‌ی سيزيف

گزارش چهل‌وهفتمین دوره‌ی
جشنواره‌ی تسالونیكی
(یونان) - ۲۰۰۶

پشت ديوار رؤيا

گفت‌وگو با رخشان بنی‌اعتماد 
درباره‌ی
خون بازی

مرثيه برای يك رؤيا

خون‌بازی: شهر گم‌شده

گفت‌وگو با رسول ملاقلی‌پور 
کارگردان
میم مثل مادر

ميم مثل ملاقلی‌پور

گفت‌وگو با ابراهیم حاتمی‌کیا 
درباره‌ی
به‌نام پدر
:

به‌نام آينده

برای ثبت در تاریخ سینمای ایران

یاد و دیدار

گفت‌و گو با جعفر پناهی
گزارش به تاريخ

گفت‌وگو با مرتضی ممیز
خوب شيرين

گزارش/ سفرنامه‌ی
پنجاه‌ و دومین دوره‌ی
جشنواره‌ی سن‌سباستین


گفت‌وگو با بهمن قبادی
 قسمت اول
/ قسمت دوم
 قسمت آخر

گفت‌وگو با عزیزالله حمیدنژاد
 قسمت اول
قسمت دوم
 قسمت سوم

گفت‌و گو با حسین علیزاده
 قسمت اول
قسمت دوم
 قسمت سوم

گفت‌وگو با گلاب آدینه
مهمان مامان را رايگان
بازی كردم


نقطه‌چین، مهران مدیری،
 طنز، تبلیغات و غیره


کدام سینمای کودکان و نوجوانان

جیم جارموش‌ وام‌دار شهید ثالث!

تاریخچه‌ی پیدایش
 کاریکاتور روزنامه‌ای


سینماهای تهران، چهل سال پیش

فیلم‌ شناسی کامل
 سهراب شهید ثالث


ارامنه و سینمای ایران

بی‌حضور صراحی و جام

گفت‌وگو با حمید نعمت‌الله:
مگر روزنه‌ی امیدی هست؟

«شاغلام» نجیب روزگار ما

اولین مجله سینمایی افغانستان

نگاهی به چند فیلم مطرح جهان

گزارش سی‌وهشتمین دوره‌ی
 جشنواره کارلووی واری


نگاهی به فیلم پنج عصر
ساخته‌ی سمیرا مخملباف

چیزهایی از «واقعیت» و «رویا»
برای بیست سالگی ماهنامه‌ی فیلم


بایگانی:
شهريور ۱۳۹۷

۲۳ مرداد ۱۳۹۶

درباره‌ی محمد قائد

 

 

 

 

نیم‌پرتره‌ی


مردی که از


«آیندگان» هم


گذر کرد

 

ادبیات: با نام و نوشته‌های محمد قائد شرفی در چند نشریه‌ و به ویژه روزنامه‌ی آیندگان - که از سال‌های دانشجویی‌ برای آن مطلب می‌فرستاد و تیر 1355 اندکی بعد از آمدن به تحریریه‌ی روزنامه، نویسنده و ویراستار صفحه‌ی «فرهنگ»اش شد - آشنا بودم، اما او را دو ماه بعد از پایان اعتصاب مطبوعات (16 دی 1357) زمانی که از سفر فرنگ بازگشت، دیدم. من به ‌عنوان طراح در این روزنامه حضور داشتم و قائدِ جنتلمنِ پرشورِ خردگرا یکی از اعضای شورای سردبیری‌اش (جایگزین حسین فرهمند) شده بود. کار اصلی تحریریه معمولاً از ساعت چهار بعد از ظهر شروع می‌شد و تا پاسی از شب ادامه داشت و با این که میز قائد با کمی فاصله روبروی میزم بود، ولی اغلب روزها جز درود و سپاس و احوال‌پرسی مختصر فرصت گپ زدن فراهم نمی‌شد، چون بیش‌تر اوقات در اتاق انباشته از دود سیگار ِشورا بود در کشاکشِ بحث‌های داغِ بی‌پایان (فیروز گوران، یا آن‌طور که قائد می‌نامدش: غول کوچولو، در آن جمع به تنهایی برای غرق‌ کردن یک اتاق در دود کافی بود؛ او سیگار را با آتش سیگار قبلی‌اش روشن می‌کرد). یک روز که زودتر از وقت معمول به روزنامه رفتم، در سالن تحریریه‌ی خلوت، قائد را چنان در خود و مشغول نوشتن دیدم که متوجه حضورم نشد. من هیچ کشش و علاقه‌ای به کشیدن کاریکاتور از چهره‌ی افراد نداشتم (آن روزگار هر کس، از عوام تا خواص، همین که پی‌می‌برد کاریکاتوریست هستم بلافاصله می‌گفت: «یک کاریکاتور ازم بکش.» و مصیبتی بود رد کردنش!) ولی آن‌روز سیمای متفکر قائد با آن عینک پنسی و سبیلِ برافراشته و ریشِ انبوه با ابهت‌ - یادآور چهره‌ی فروید در جوانی - بی‌هیچ درخواستی از سوی او مقاومتم را درهم شکست. با قلم راپید روترینگ 7دهم که پخش شدن جوهرش بر کاغذ کاهی جلوه‌ای خاص و گوتیک‌ دارد، طرحی از او کشیدم؛ ملیح اما بدون اغراق و استعاره‌. وقتی از نوشتن دست کشید طرح را روی میزش گذاشتم. نگاهی به آن انداخت و قاطعانه اما بدون تبختٌر گفت: «بسیار سپاس‌گزارم، نه!» طرح را برداشتم و سرجایم نشستم. نه تنها دلخور نشدم بلکه چنین برداشت کردم که امتناع‌اش می‌تواند نشان از یک ویژگی باشد؛ شمایل‌دوست و خودشیفته نیست (ویژگی‌ای که در مقالاتش نیز آشکار است). او فرق داشت، حتی در نوع صحبت کردنِ «کتابی»‌اش با شخصیت‌های مختلف، از بقال گرفته تا ادیبان، که همیشه شاخص تمایز گفتار او با دیگران بود. هنوز هم با بیش از چهار دهه اهل قلم و دوات و کیبورد بودن و نوشتن و ترجمه کردن و داشتن آثاری مطرح و در بورس بودن، اگر نامش را در اینترنت جست‌و‌جو کنیم و در پی یافتن تصویری از او باشیم، عکس‌های انگشت‌شماری خواهیم دید. هنوز هم از مصّور شدن پرهیز دارد؛ در روزگاری که درون بیش‌تر آدم‌های پیرامون‌مان، از عوام تا خواص، یک «حسین دوربینی» وول می‌خورد.     

*
درست هفت‌ماه پس از پایان اعتصاب مطبوعات در 16 مرداد 1358 آیندگان توقیف شد. آن‌روز در خیابان فخر رازی، چهل‌پنجاه قدم مانده به ساختمان روزنامه در خیابان جمهوری اسلامی، شاهد بردن او و چند تن دیگر در یک مینی‌بوس فیات برای نوشاندن اجباری آب‌خنک بودم. ماجرا را خودش از بای بسم‌الله تا تای تمّت، جذاب و خواندنی و همچون یک فیلم هیچکاکیِ پُر تعلیق در سایت‌اش نوشته است: «داستان آیندگان» مقاله‌ی «هتل». او «پس از ترخیص از هتل» در روز 9 آبان، به دعوت احمد شاملو کارش را در هفته‌نامه‌ی کتاب جمعه پی گرفت، هر چند به نظر می‌رسید آب چنان گوارای وجود نبوده که او به‌زودی قلم بر مرکب زند. قائد در آیندگان هم سر مقاله‌ می‌نوشت و هم پنجشنبه‌ها با نگاه و نثر و قالبی تازه‌ در مطبوعات ایران، با مروری بر رویدادهای هفته «چشم‌اندازی به دست می‌داد از وقایع و حرف‌ها و آدم‌ها»؛ سبکی که پیروان پروپا قرصی پیدا کرد. همین مطالب با خوانندگان پُر شمارش توجه شاملو را برانگیخته بود برای دعوت به همکاری.

اولین مقاله زیر عنوان مقالات و مقولات: «آخرین صفحه‌ی تاریخ» (از شماره‌ی بعد: آخرین صفحه‌ی تقویم) با پرداختن به موضوعی داغ و ملتهب، اشغال سفارت آمریکا و ماجرای گروگانگیری، در هجدهمین شماره‌ی کتاب جمعه (22 آذر 1358) چاپ شد، و حالا با گذشت سال‌ها از «تسخیر لانه‌ی جاسوسی» ثابت شد بر خلاف نظر قائد که به شاملو گفته بود کار روزنامه‌نگار پیشگویی نیست، خود پیشگوی قابل اقتدایی‌ست: «...به گروگان گرفته شدن آمریكاییان (كه هنوز 49 نفرشان باقی مانده‌اند) زمینه‌ئی برای دولت آمریكا فراهم كرد تا بكوشد هر اقدامی علیه ایران را توجیه كند... در این‌جا این خطر هست كه گذشت زمان به سود تبلیغات غرب باشد و ایران، گرفتار در بن‌بست بی عملی، به جهتی كشانده شود كه برایش سودی ندارد. در كنار این، موازنه‌ی 49 نفر به یك نفر نیز تعادلی نیست كه بتواند مدت زیادی نگاهش دارد. دستگاه‌های تبلیغاتی غرب می‌توانند با ردیف كردن خانواده‌های گروگان‌ها تأكید ایران بر عظمت جنایت‌های شاه را خنثی كنند و قضیه از رابطه‌ی دو كشور به مبحث ارزش انسان كشانده شود...» (صفحه‌های 6 و 7).

مطالب قائد با امضای «م. مراد» در اول مجله چاپ می‌شد و به‌نوعی سرمقاله‌ی کتاب جمعه محسوب می‌شد. نام مستعار او تا مدتی برای دسته‌ای از خوانندگان و مُمیزان یادآور نام مستعار غلامحسین ساعدی، گوهر مراد، بود. تا آن‌که کنجکاوی‌های شفاهی، هویت نویسنده‌ی واقعی را بر آنان آشکار کرد. 1 خرداد 1359 آخرین شماره‌ی کتاب جمعه (شماره‌ی 36) منتشر شد و از آن پس خودخواسته/ناخواسته به محاق توقیف رفت. مقاله‌های قائد به جز شماره‌ی 26 (18 بهمن 1358) که به جای آن «5 هجرانی»، از مجموعه‌ی ترانه‌های کوچک غربت شاملو چاپ شد و شماره‌ی 29 (16 اسفند 1358) که از خوانندگان به خاطر چاپ نشدنش پوزش خواسته شد، در شانزده شماره‌ی دیگر به علت پرداختن به مسائل سیاسی روز بسیار پر خواستار بود و سهم قابل توجهی در تیراژ کتاب جمعه داشت، هر چند قائد در نگاهی به گذشته آن مقالات را دور از سبک و سیاق و سیاست خود می‌داند: «من در آیندگان و در کتاب جمعه مطلب سیاسی هم که می‌نوشتم درواقع روایتی از خبر بود که کاملا تازگی داشت. بعد هم در روزنامه‌های بامداد و ابرار تا مدت‌ها استفاده شد و خیلی‌ها ادامه دادند. کسی که می‌خواهد مفسر سیاسی باشد سیاسی بنویسد باید برود در جمع سیاسیون، من هیچ وقت در میتینگ سیاسیون نبودم و نمی‌رفتم عادت و علاقه‌ای نداشتم و ندارم. اگر چیزی بنویسند می‌خوانم ولی در جمع‌شان نمی‌روم. شاملو هم مکرر از من خواست این نوع خبرها را ادامه دهم و برای کتاب جمعه بنویسم، ولی من علاقه‌ای به سیاسی نوشتن نداشتم. به‌همین خاطر آن هم به خاطر شاملو و اصرار خوانندگان کتاب جمعه مدتی ادامه دادم، بعد از آن هم اصلا ادامه ندادم و در هیچ کجا و به هیچ صورتی ننوشتم، هر چند که آن سبک را عده‌ای ادامه دادند و خوانندگان خود را هم پیدا کردند. ولی همان باعث شد من مدتی نتوانم به نوشتن شخصی خودم برگردم.» (از پاسخ‌ها به پرسش‌های نگارنده، 10 دی 1395)


تعدادی از فارغ‌التحصیلان پیش از انقلاب دانشگاه شیراز به خاطر آن‌که اغلب درس‌های‌شان به زبان انگلیسی بود و بهترین استادان آمریکایی و ایرانی را داشتند، انگلیسی‌شان بسیار خوب بود و چند تن از آن‌ها که کار مطبوعاتی پیشه کردند (همچون بهروز تورانی و بهمن طاهری)، با توجه به توانایی اطمینان‌بخش‌شان در ترجمه‌ی متن‌های فارسی به انگلیسی و بالعکس، سرآمد دیگران بودند و پر خواستار؛ قائد یکی از آن‌هاست، که آموزش زبان انگلیسی را پیش از رفتن به دانشگاه در کلاس‌های «انجمن ایران و آمریکا» و «انجمن ایران و انگلیس» آغاز کرده بود: «"انجمن ایران و آمریکا" انگلیسی محاوره‌ای و روزمره یاد می‌داد، و "انجمن ایران و انگلیس" متن کلاسیک و شعر و نمایشنامه تدریس می‌کرد و محصل راه نمی‌داد اما بدون این‌که حرفش را بزنند یا به رویت بیاورند استثنا قائل می‌شدند (ارتفاعی قابل توجه از سطح دریا داشتم، کراوات می‌زدم و بیش از سن واقعی‌ام به نظر می‌رسیدم). در امتحان پرافیشنسی که ورقه‌ها برای نمره‌دادن به کمبریج می‌رفت دو نفر شرکت داشتند، یک دبیر زبان و من. شاید همین سبب می‌شد آقای صادقی، دبیر زبان بسیار جدی و متین مدرسه‌ی شاهپور که در انجمن ایران و انگلیس درس خوانده بود و در انجمن ایران و آمریکا درس می‌داد، یک ثلث به من نمره‌ی 20 بدهد. از سؤال خارج از کتاب دایرکت متد خوشش نمی‌آمد و شاید احساس می‌کرد حاسدان دارند سیاه‌بازی راه می‌اندازند تا آدم ممتاز را سبک کنند، اما مرا راهنمایی می‌کرد (همین طور آقای کیانی که انگلیسی بلد بود و سر کلاس طبیعی وقتی بعد از پایان درس برای پرسیدن معنی شعر دبلیو. اچ. آدن کنار میزش می‌رفتم یقین داشت نخاله‌بازی نیست و عصر باید سر کلاس انجمن ایران و انگلیس بروم). قاسم دستغیب، مدیر باشکوه و پرابهت مدرسه که با چشم‌های سبز و شورولت قرمزش سرشناس بود و نمرات هر ثلث را سر کلاس می‌آورد و به بچه‌ها یادآوری می‌کرد دنبال دوچرخه‌سواری نروند، وقتی به این نمره رسید انگار باورش نمی‌شد، خصوصاً که آقای صادقی شوخی‌بردار نبود. آقای صادقی نمره را نه به سواد ناچیز من، که به بلندپرواز‌ی بی‌سابقه‌ام داد. از نعمت بزرگ این شکایت تسکین‌دهنده که حقم را خوردند و جامعه بد بود و امکانات نبود، محرومم. همه لطف کردند اما بهتر از این نشدم. "هرچه هست از قامت ناساز بی‌اندام ماست. "» (از پاسخ‌ها...)

قائد که اولین تجربه‌ی ترجمه‌اش برای مطبوعات را سال 1347 با فرستادن مطلبی درباره‌ی بیلی وایلدر به مجله‌ی ستاره سینما آغاز کرده بود، بعد از متوقف شدن انتشار کتاب جمعه، ابتدا به عنوان ویراستار و مترجم متون مهم رسانه‌های مکتوب ایرانی برای اغیار در «اخبارنیوز/ Akhbaarnews» دفتری متعلق به بخش خصوصی در چهارراه امیر اکرم مشغول به کار شد و سپس از نیمه‌ی سال 1365، تقریباً همزمان، برای ترجمه و نوشتن مطالب بخش انگلیسی ماهنامه‌های صنعت حمل‌ونقل و فیلم دعوت به همکاری شد. او در کنار دبیری بخش انگلیسی صنعت حمل‌ونقل ویراستار آن نیز بود و همکاری‌اش با این نشریه (و ضمیمه‌اش، ماهنامه‌ی سفر) تا سه‌چهار سال پیش ادامه داشت. برای ما در ماهنامه‌ی سینمایی فیلم (مانند مدیران «اخبارنیوز» و صنعت حمل‌ونقل) بسیار اهمیت داشت آن‌چه به زبان انگلیسی ترجمه می‌شود، در نگاه بیگانگان در حد نثر یک انگلیسی‌زبان تحصیل‌کرده باشد و نه یادآور نثر خنده‌آور یک جهان‌سومی کم‌سواد. حاصل کار محمد قائد با همکاری زنده‌یاد مهدی سحابی (یا آن‌طور که قائد می‌نامیدش: سحاب مهدوی) فوق‌العاده خوب بود و از سوی خوانندگان غربی تحسین می‌شد. این دو دوست قدیمی و همدل، گاهی برای ترجمه‌ی معنا و مفهوم یک کلمه با هم بسیار جدل می‌کردند و کارشان به رو کردن منابع گوناگون مکتوب می‌کشید برای به کرسی نشاندن نظرشان.

دهه‌ی 1370، دهه‌ی آشنایی طیف وسیع‌تری از خوانندگان با نام و نوشته‌های قائد است و او نویسنده‌ای پر آوازه شد. به غیر از مقالات پر بازتابش در ماهنامه‌ی زمان و ماهنامه‌ی جامعه سالم به سردبیری فیروز گوران که یکی از آن‌ها با عنوان «این صفحه برای شما جای مناسبی نیست» (شماره‌ی 34، شهریور 1376) به همراه مطلبی از علی حصوری (شماره‌ی 39) باعث توقیف و شادروان شدن جامعه سالم شد، ترجمه‌ی کتاب‌های ظهور و سقوط قدرت‌های بزرگ (پال کندی، 1370- بخش اول کتاب)، قدرت‌های جهان مطبوعات (مارتین واکر، 1372)، نخستین مسلمانان اروپا (برنارد لویس، 1375)، ایدئولوژی‌های سیاسی (1375)، تام پین (مارک فیلپ، 1376)، رنج و التیام (ج. ویلیام وُردِن، 1377) و به‌ویژه کتاب مستطاب خودش عشقی: سیمای نجیب یک آنارشیست (1377) باعث شهرت بیش‌تر او به عنوان مترجم و نویسنده‌ای دقیق و خوش‌قلم شد.

در کنار این آثار برای «ناشرون» بعضاً جفاکار، او در میانه‌ی دهه‌ی 70 - دوران موسوم به اصلاحات، دوران خاکستر و الماس - تصمیم گرفت با انتشار مجله‌ی فرهنگی/ آموزشی لوح آقا و نوکر خودش باشد؛ خودش بنویسد و خودش منتشر کند، خلاص از دبّه کردن‌ها و چک‌و‌چانه زدن‌های جان‌فرسا: «...در نهایت بی‌میلی امتیازی برای نشریه‌ای گرفتم كه حالا برای خودش ناگهان‌نامه‌ی محترمی شده... این ناگهان‌نامه برای من عمدتاً یك فایده دارد: از جلسات پر از بگومگو و دود سیگار و بحث‌های لجوجانه و تكراری با ناشر خلاصم كرده است. من حالا آزاد و مستقلم، حتی از قید عقل تجاری و منطق اقتصادی. پس از سال‌ها ژست قلندری و بی‌اعتنایی به جیفه‌ی دنیوی، هرگاه موافقت قلبی‌ام را با این نظر سامرست موآم اعلام می‌كنم كه «پول مثل حس ششمی است كه پنج حس دیگر آدم را تقویت می‌كند»، مخاطبانم لبخند می‌زنند، یعنی«چه بامزه». این بخش از فعالیت فكری و محصول قلمی من كه شاید در شركتی انتشاراتی پول‌ساز می‌بود انجام و تولید نمی‌شود چون گرفتار كارآفرینی‌ام؛ و چون ذاتاً تك‌رو و خیالبافم، دامنه و بازده‌ی كارآفرینی‌ام بسیار كم‌تر از شأن من و قابلیت‌ها و استحقاقم است. بگذار ناپلئون بناپارت هرچه می‌خواهد علیه دكان‌های كوچك و دكان‌دارهای كوچولو بگوید؛ ما اینیم.» (ماهنامه‌ی سینمایی فیلم، شماره‌ی 200، اسفند 1375)

اما حق با ناپلئون بود! لوح بعد از انتشار پانزده شماره (تیر 77/ مهر 82) تعطیل شد؛ قائد اهل چرتکه انداختن و نشستن پشت دخل دکان نبود و نیست. دور از تشبیه، به قول یکی از مدیران صنایع سنگین ژاپن به یک سرمایه‌دار ایرانیِ وطن‌دوست که پیش از انقلاب خواستار احداث کارخانه‌ای همراه با دریافت تکنولوژی آن شده بود: «نه... نمی‌شود! نمی‌شود شما هم درآمد سرشار چاه‌های نفت را داشته باشید و هم کشوری صنعتی شوید.»

الان رها از هزینه‌های ناشرافکنِ انتشارِ نشریه در این سرزمین اهورایی، بهترین مکان شبانه‌روزی برای عرضه‌ی ارتکابات قائد وب‌سایتی است که او با فراست بعد از تعطیلی لوح در سال 85 رونمایی‌اش کرد؛ دکان دونبش پُر رونقِ بی‌حسابدار که او حتی فایل پی‌دی‌اف بعضی از کتاب‌های پر فروش‌اش را آن‌جا رایگان به مخاطبانش عرضه می‌کند. قائد بر خلاف بسیاری از مترجمان و نویسندگان روزگار ما که قلم به‌مزدی می‌کنند، ضمن لذتی که از نوشتن می‌برد ارتباط با مخاطب برایش در اولویت است و توجه به جیفه‌ی دنیوی‌ در آخر: «مخاطب برایم مهم است. گمان می‌کنم او خواننده‌ای‌ست که به منابع مختلفی دسترسی دارد و چیزهای مختلفی می‌خواند و دانش پایه‌ی قابل توجهی دارد. من تجربه‌ای را با چنین آدمی شریک می‌شوم. البته هر آدم دیگری شاید از این مطالب خوشش بیاید، اما اگر هم نپسندند من کاری برایش نمی‌توانم بکنم چون او عقیده یا سلیقه‌ی خودش را دارد. روایت رمانتیک یا روایت توصیف‌محور برای بسیاری جالب است؛ مطالبی که با توصیف شروع شود و حالت خطابی داشته باشد و در آخر هم نتیجه‌ای گرفته شود. کاری که من در نوشتن می‌کنم نه توصیف و خطاب دارد نه رمانتیک است و نه در نهایت به حکمی مبدل می‌شود. نمی‌خواهم درباره آن‌چه باید باشد حرف بزنم یا بشریت را نصیحت کنم، بلکه درباره تجربیات و آن‌چه هست می‌نویسم.» (از پاسخ‌ها...)



کارنامه‌ی دهه‌ی 1380 تا امروز «م. قائد» را می‌توان در سایت‌اش پی گرفت. این سایت که همچنان با همان طراحی اولیه و قدیمی‌اش با فیلترشکنان در دسترس «می‌باشد» برای نگارنده حکم کتاب بالینی دارد. برایم فرم مقدم بر محتواست و بازخوانی مقالات قائد به خاطر لذت بردن از نثر جذاب و طنز بی‌بدیل اوست. تعداد کم‌شماری از نویسندگان هستند که اگر نامی از آن‌ها بر تارک یا پای مطلب‌شان نباشد، از نثر و زاویه‌ی دیدشان می‌توان پی‌برد از کیست؛ قائد ِصاحب نثر و مؤلف، به خاطر کلمات و استعاره‌های خودساخته‌اش همچون «انسان آریایی-اسلامی»، «رندان حق‌پرست»، «صحاری خاورمیانه»، «فرسفی-عرفونی»، «نئولاتی»، «بیضه‌ی ماکیان»، «هوا کردن»، «اُزگل‌آباد اهورایی»، «پاسپورتش ویزا شد» و... شاخص‌ترین آن‌هاست. به جز این ویژگی، مطالب قائد با گذشت زمان کهنه و بیات نمی‌شوند. اغلب سایت‌ها برای مطالب «روز» مورد توجه‌اند و سایت قائد برای مطالب «دیروز». دفترچه‌ی‌ خاطرات و فراموشی و ظلم، جهل و برزخیان زمین پرخواننده‌ترین کتاب‌های تألیفی در این سایت‌اند، ولی با آن‌که قائد مقاله‌ی منصفانه و درخشانی درباره‌ی احمد شاملو - که هواداران بسیار دارد - نوشته است (مردی که خلاصه‌ی خود بود) و در «دالان ابدیت» به شاعر صاحب‌نام دیگری چون مهدی اخوان‌ثالث پرداخته، اما بر خلاف تصور، یکی از پر بازتاب‌ترین مقاله‌های سایت او به استناد «گوگل»، مقاله‌ای‌ست که او با عنوان «ایرونی‌بازی در تاریخ محاوره‌ای و نوستالژی دهه‌ی چهل» درباره‌ی ابراهیم گلستان در ماهنامه‌ی فیلم (شماره‌ی 337، مهر 1384) نوشت؛ شمشیر از رو بسته‌ی یک شیرازی علیه یک شیرازی دیگر!

اولین دیدار قائد با گلستان اسفند 1348 در جلسه‌ای یکی‌دو روز پیش از نمایش فیلم خشت و آینه در انجمن فیلم دانشگاه شیراز است. گمان می‌کردم حرف‌های گلستان در آن جلسه (که در کتاب «گفته‌ها»یش بازنشر شد) بذر نهالی را در ذهن قائد نشانده که سال‌ها بعد چنین پر شاخ و برگ شده است، اما: «نه، کاملاً برعکس. ایشان شخصیتی است که از مخاصمه و شاخ به شاخ شدن و پریدن به آدم‌ها به عنوان تاکتیک و استراتژی استفاده می‌کند. همیشه هم عادتش همین بوده، الان هم هست. ولی سال‌ها بعد از آن قضایا باید گفت همه‌ی کسانی که با او سرشاخ شدند، خیلی تند رفتند و خصمانه و با پرخاش برخورد کردند. من مدت‌ها پیش در این فکر بودم که این شخص دعوا راه می‌اندازد و آدم‌های مقابل هم خیلی شدید با او برخورد می‌کنند، بهترین راه این است که اصلاً با او سرشاخ نشوند. پیش از نوشتن آن مقاله در ماهنامه‌ی فیلم ناگهان مطلبی دیدم که ایشان نوشته بود درباره‌ی یک نویسنده‌ی آمریکایی که فارسی می‌داند و مدرس ادبیات فارسی است. نوشته بود که فروغ فرخزاد با نادرپور دوست بوده. پرسوناژ مورد بحث هم نوشته بود که نادرپور اولاً شاعر نبوده هیچی نبوده و این آقایی هم که این را نوشته هیچی بلد نیست و این‌که نادرپور خانه‌اش را به آل‌احمد داده بود و بذال بود! بذل می‌کرد! چه چیزی بذل می‌کرد؟ نادرپور، فروغ و جلال آل‌احمد؟ از این بی‌معنی‌تر می‌شود؟ یعنی چه؟ این همه کینه؟ خیلی تعجب کردم باید بگویم که جا خوردم.

برایم این مسائل جدی نبود و دنبالش هم نبودم. به طور اتفاقی کسی کتابی ]نوشتن با دوربین، پرویز جاهد، چاپ اول: 1384[ به من داد و گفت این کتاب چاپ شده و بخوان. باور کنید اگر کتاب به دستم نمی‌رسید من اصلاً دنبالش نمی‌رفتم؛ اصلاً برایم جالب نبود و می‌گفتم این آدم پا به سن گذاشته است و باید او را بخشید. وقتی آن مطلب را در مجله‌ی دنیای سخن ]شماره‌ی 69، خرداد و تیر 1375[ دیدم و کتاب را خواندم، ناخواسته کشیده شدم و این مطلب را نوشتم. من آن موقع اشاره‌ای به سخنرانی دانشگاه شیراز او کردم، بعد متنی درآمد که این همان متن سخنرانی شیراز است که مستند نبود و جای تردید داشت. بیش‌تر شبیه این بود که اگر می‌خواستم آن‌جا چیزی بگویم، این بود. جای تردید است که او می‌توانست آن‌جا این متن را بخواند.» (از پاسخ‌ها...)

با خواندن کتاب‌های قائد درمی‌یابیم او مقدمه‌نویس درجه یکی‌ست، در روزگاری که بیش‌تر مترجمان عاجزند از نوشتن چند سطر و بند بر کتابی که ترجمه کرده‌اند. بیش‌تر به اصطلاح مقدمه‌ها مجیزنامه و تقدیم‌نامچه‌ای‌ست به همسر صبور و فرزندان غیور و عموعمه‌های خوب و رفقای نازنین و... ناشر فهیم و بذّال. مقدمه دریچه/ در/ دروازه‌ای‌ست به متن؛ نقشه‌ی راه است. چگونه می‌توان اطمینان کرد به درستی متن و لحنِ ترجمه‌ی کتابی بدون مقدمه - برای نمونه، درباره‌ی سینمای دیوید لینچ که بر پایه‌ی اندیشه‌های فروید، لاکان و هگل نوشته شده است، در حالی که مترجم حتی یک کلمه هم درباره‌ی نویسنده‌اش، صاحب اثرِ نان‌آور ننوشته است؟ برای نگارنده مقدمه‌های قائد جذاب‌تر و خواندنی‌تر از متن ترجمه‌های روان اوست. پانوشته‌های مقدمه‌ی 21صفحه‌ای او در کتاب توپ‌های ماه اوت با عنوان «مرگ در اثر گاز خردل و شلوار قرمز: پایان روزگار خوش» نشان از تحقیق گسترده و پُر وسواس‌اش دارد و ضمن ترسیم چشم‌اندازی از بستر وقوع جنگ‌های اول و دوم جهانی و موقعیت کشورهای درگیر و اوضاع حماقت‌بار زمانه، خواننده را آماده‌ی روایت مستند و دهشتناک باربارا تاکمن می‌کند. در مقدمه‌ی کتاب بچه‌ی رزمری با عنوان طنازانه‌ی «آن شب در اتاق نشیمن همسایه‌های ورّاج و فضول» تحلیلی دست اول عرضه می‌کند از فضای اجتماعی دهه‌ی 1960 آمریکا، مضمون غیرمتعارف کتاب و نویسنده‌اش، آیرا لوین که «راهگشای ژانری در ادبیات عامه‌پسند آمریکا شد» و فیلم پر فروش و موفقی که رومن پولانسکی بر اساس آن ساخت. شیوه‌ی مقدمه‌نویسی قائد شایسته‌ی تدریس در دانشکده‌های ادبیات زبان فارسی و انگلیسی‌ست تا در آینده شاید از مترجم‌های ماشینی کاسته شود.

مقالات قائد با نثر بی‌پروای آمیخته به استعاره‌ و تلمیح و طنز تند و گزنده و گاه بی‌رحمانه‌اش که به باور نگارنده با نیتی صادقانه و بی‌غل‌وغش نوشته شده‌اند، اگر در خارج از ایران منتشر می‌شد، چنین به چشم نمی‌آمد و به احتمال اثرگذاری کم‌تری داشت. در میان جمله‌های معترضانه‌ی او به شخصیت و منشِ «ایرونی»جماعت،جمله‌ی تلخِ «ما به طرز غم‌انگیزی ایرانی هستیم»،زمانی از سوی مخاطب پذیرفته یا رد می‌شود که گوینده‌اش دور از او، آن‌سوی آب، در برج عاج ننشسته باشد: «من اگر بیرون ایران زندگی می‌کردم این مطایبه یا شوخی یا بهتر بگویم تک‌مضراب را نمی‌توانستم بگویم. وقتی در نیویورک و منهتن نشسته‌ای که نمی‌توانی بگویی یک مشت ایرانی؛ خب این بسیار برخورنده است. در حقیقت من اصولاً هیچ تمایز یا برتری یا فروتنی ایرانی نسبت به جاهای دیگر قائل نیستم. وقتی در مقام مقایسه درمی‌آییم، بهترین‌های این مملکت را با بدترین‌های جاهای دیگر مقایسه می‌کنیم. تمام پاسبان‌های سر چهارراه سوییس و کانادا که فیلسوف نیستند، پاسبان پاسبان است و همه جا کار خودش را می‌کند. من اعتقادی ندارم به این‌که بگویم این‌جا جای بسیار بسیار خوبی است یا بسیار بسیار بدی‌ست.»(از پاسخ‌ها...)



*                                                                                                           
سینما: رابطه‌ی قائد با سینما بر خلاف نوشته‌هایش بیش‌تر جنبه‌ی رمانتیک دارد؛ از عشق در یک نگاه به سینمای رؤیاپرداز هالیوود در عهد شباب تا بیزاری اکنون‌اش از فیلم‌های کامپیوتریزه. او طی چهار دهه‌ی گذشته چندبار هم سینما را طلاق عاطفی داده است! در سال‌های 1346 و 1347، هنگام رفتن به کلاس‌های آموزش زبان انگلیسیِ «انجمن ایران و آمریکا» و «انجمن ایران و انگلیس» در شیراز خواننده‌ی مجله‌های سینمایی سایت اند ساند و فیلمز ‌اند فیلمینگ شد که در آن‌جا عرضه می‌شد. آن‌زمان دوسه منتقد فیلم در تهران بعضی از نقدهای این مجله‌ها را ترجمه و با نام خودشان چاپ می‌کردند! که با مقاله‌ی افشاگرانه‌ی بهمن طاهری کُوس رسوایی‌شان بر سر بازار زده شد. قائد بعد از رفتن به دانشگاه شیراز عضو فعال «انجمن فیلم»اش شد و در کنار بهمن طاهری، حسن بنی‌هاشمی، فرهاد غبرایی فقید، پرویز اجلالی و... با برگزاری جلسه‌های نقد و بررسی با حضور فیلم‌سازان ایرانی و سینمایی‌نویسانی چون پرویز دوایی، دورانی پر رونق را رقم زدند.

قائد قبل از انقلاب همزمان با روزنامه‌ی آیندگان، در مجله‌های رودکی و نامه‌ی پژوهشکده نیز می‌نوشت، اما عنایت چندانی به سینمایی‌نویسی نداشت و همچون دو نقدش در مجله‌ی نگین (48-1347) بیش‌تر به نقد و بررسی کتاب‌های تازه منتشر شده می‌پرداخت: مصاحبه با تاریخ (اوریانا فالاچی، ترجمه‌ی پیروز ملکی)، دون ژوان در جهنم (جرج برنارد شاو، ترجمه‌ی ابراهیم گلستان)، کتاب الفبا (زیر نظر غلامحسین ساعدی)، شلغم میوه‌ی بهشته (علی‌محمد افغانی) و... از جمله‌اند. بعد از انقلاب هنگام همکاری با ماهنامه‌ی فیلم دو مقاله‌ی سینمایی ترجمه کرد؛ مطلبی درباره‌ی فیلم 1984 (مایکل ردفورد) از سایت اند ساند و مطلبی نوشته‌ی دیوید کوک درباره‌ی فیلم سایه‌های نیاکان فراموش‌شده‌ی ما ساخته‌ی سرگئی پاراجانف. ترجمه‌ی فارسی به انگلیسی دو فیلم‌نامه‌ی سکوت و گبه نوشته‌ی محسن مخملباف (هر دو از انتشارات نشر نی) نیز از اوست که نیمه‌ی دهه‌ی 1370 منتشر شدند.

غنیمتی‌ست این فرصت اعلا که به همت سینما و ادبیات فراهم شده، برای بازنشر حکایت خواندنی دوستی و دوری‌ قائد از سینما به روایت و لحن شیرین خودش که به قول همسایه و همشهری‌اش، سعدی، از هر چه می‌رود سخن دوست خوش‌تر است: «هفت‌هشت سالی می‌شود كه كائوس‌، آخرین فیلم غیرایرانی به‌یادماندنی را دیده‌ام و با ضرباهنگ كنونی یعنی كیف كردن در مجموع از ده‌بیست فیلم دیگر در نیم قرن آینده. جای تأسف است كه در جشن دویستمین سال تولد سینما به احتمال زیاد هیچ‌كدام از ما حضور نخواهیم داشت تا به بازنگری در تجربه‌ها و خاطرات‌مان بپردازیم. امروز كسانی مانند این نگارنده كه دیگر نه بیننده‌ی پروپاقرص فیلم هستند و نه خواننده‌ی مشتاق نقد فیلم، و پیش خودشان خیال می‌كنند به اندازه‌ی كافی فیلم دیده‌اند و برای بقیه‌ی سال‌های عمرشان از بحث و غور بیش‌تر در این مقوله بی‌نیازند، شاید تجربیات گذشته را در كلیتی جا بدهند بزرگ‌تر از محدوده‌ی فیلم و سینما. اما اگر قرار است سینمای آینده در ردیف همین چیزهایی باشد كه امروز روی ویدئو‌ها می‌بینیم، از بابت خونسردی و كناره‌گیری تأسفی نیست. مگر نه منتقدان می‌كوشیدند به ما با متانت فاصله گرفتن از موضوع‌ها را بیاموزند؟» (ماهنامه‌ی فیلم، شماره‌ی 183، دی 1374، ویژه‌ی صدسالگی سینما)

«دوستی محبت می‌كند فیلمی در اختیارم می‌گذارد و دیدن آن را توصیه می‌كند. ده دقیقه، نیم ساعت، یك ساعت. تمام‌شدنی نیست. یك مشت عكس متحرك به كامپیوتر داده‌اند و آدم‌ها را با كامپیوتر به حركت درآورده‌اند: پریدن از پشت این بام به پشت آن بام شصت متر آن طرف‌تر. حركت افقی در هوا. انتقال نیروی ذهنی با امواج رادیویی. وقتی یك نفر دیگر محبت می‌كند و می‌خواهد فیلمی كه در آن كله‌ی دو آدم را با هم عوض می‌كنند به من بدهد، با تشكر رد می‌كنم. با خودم فكر می‌كنم منِ عاشق که صبح تا شب با كامپیوترم کار می‌کنم و سال‌هاست كه همه چیز، حتی نامه‌های شخصی، را با كامپیوتر می‌نویسم، چرا به این بازی‌های كامپیوتری با تصاویر، ذره‌ای علاقه ندارم؟ و باز فكر می‌كنم روزگاری كه ما اگر صبح تا شب هم در سینما می‌نشستیم سیر نمی‌شدیم، مگر بعضی بزرگ‌ترها نمی‌گفتند این صحنه‌های ساختگی برای گول زدن ما و خالی كردن جیب‌مان است، وگرنه نه كسی راستی راستی تیر می‌خورد و نه كسی از بالای دیوار قلعه به زمین می‌افتد؟ چه تفاوتی است بین استدلال آن عقل خشك و جامد و گریزان از تجربه و تخیل، و عقل كامپیوترناپذیر من كامپیوترزده؟ تفاوت‌هایی هست كه باید سر فرصت حلاجی‌شان كنم...» (ماهنامه‌ی فیلم، شماره‌ی 250، فروردین 1379)

«دهه‌های 1360 و 70 ندرتاً فیلم دیدم. بسیار کم. تقریباً هیچ. به این نتیجه رسیده بودم که به اندازه‌ی کافی فیلم دیده‌ام؛ تا زمانی که مجموعه فیلم‌های ده فرمان کیشلوفسکی منقلبم کرد و به سینما بازگرداند. در ده سالی که با فیلم آشتی کرده‌ام تغییری مهم در دیدم اتفاق افتاده است: فهمیده‌ام که سال‌ها صنعت و بازار سینمای جهان را درست نمی‌فهمیدم و فکر من هم خطا بود. در بازگشت به سینما، عادت قدیمی به تحقیر اسکار را کنار گذاشتم. برعکس، جایزه گرفتن فیلم توجهم را جلب می‌کند که چرا، حتی اگر خود فیلم به نظرم چنگی به دل نزند...» (روزنامه‌ی شرق، 8 اسفند 1390)

*
در نگاهی به تاریخ مطبوعات ایران، نثر و نگاه متفاوت قائد ِتک‌رو و سرکش گاهی یادآور عصیان قلم محمد مسعود و میرزاده عشقی‌ست‌، اما او فاصله‌ای بعید باآن‌ها دارد؛ مقالات او بر خلاف آن‌دو دور از احساسات‌گرایی و بلواگری‌اند با این حال وجه مشترک‌شان این است که «دستگاه» حاکم هیچ یک از این سه نویسنده را برنتابید. وضعیت اسفبار تیراژ اندک روزنامه‌ها فقط به خاطر گرایش بیمارگونه‌ی مردم به فضای مجازی نیست، در بالای فهرست علت‌ها، جای خالی نویسندگان/ برندهایی چون قائد در آن‌ها‌ست.

* طرح‌ها از هنرمند صرب، زوران یووانوویچ (1938)، بهترین آثار برای توضیح ِمصور جهان‌بینی قائد

این مطلب در پنجاه‌ونهمین شماره‌ی مجله‌ی سینما و ادبیات چاپ شده است.

2 لینک این مطلب


صفحه اصلی  وبلاگ مسعود مهرابی نمایشگاه کتاب‌ها تماس

© Copyright 2004, Massoud Merabi. All rights reserved.
Powered by ASP-Rider PRO