جستجو در وب‌سایت:


پیوندها:



 چاپ یازدهم کتاب
 "تاریخ سینمای ایران
"
 با ویراست جدید
 و افزوده‌های تازه منتشر شد

 در کتابفروشی‌های
 تهران و شهرستان

 ناشر: نشر نظر

 



 صد و پنج سال اعلان
 و پوستر فيلم در ايران



صد سال اعلان و پوستر فیلم
در ایران

و
بازتاب هایش

 


 لینک تعدادی از مطالب



درباره‌ی محمد قائد
نیم‌پرتره‌ی مردی که
از «آیندگان» هم گذر کرد


بررسی طراحی گرافیک
و مضمون در عنوان‌بندی
فیلم‌های عباس کیارستمی :
پنجره‌ای رو به
جهان شعر



گفت‌وگو با اصغر فرهادی؛
درباره‌ی «فروشنده» و
فکرها و فیلم‌هایش :
... این دوزخ نهفته

گفت‌و‌گو با پرویز پرستویی؛
درباره‌ی بادیگارد و کارنامه‌اش

زندگی با چشمان بسته

گفت‌و‌گو با محمدعلی نجفی
درباره‌ی سریال سربداران
سی‌و‌یک سال بعد از
اولین پخش آن از تلویزیون

گفت‌وگو با مسعود مهرابی
درباره‌ی نقش‌های چندگانه‌ای که

در تاریخ ماهنامه‌ی «فیلم» ایفا کرد
و آن‌هایی که دیگر ایفا نکرد

گفت‌وگو با رخشان بنی‌اعتماد
درباره‌ی قصه‌ها و...:

نمایش هیچ فیلمی خطر ندارد


 
گفت‌و‌گو با بهرام توکلی کارگردان
من دیگو مارادونا هست:

فضای نقدمان مانند فضای
فیلم‌سازی‌مان شوخی‌ست

گفت‌و‌گو با پیمان قاسم‌خانی،
فیلم‌نامه‌نویس سینمای کمدی:
الماس و کرباس

گفت‌و‌گو با اصغر فرهادی
رو خط «گذشته»:

سينما برايم پلكان نيست

گزارش شصتمین دوره‌ی
جشنواره‌ی جهانی سن سباستین:
شصت‌سال كه چيزی نيست...

متن كامل گفت‌و‌گو
با ماهنامه‌ی «مهرنامه»،

به مناسبت
سی‌سالگی ماهنامه فیلم
:
ريشه‌ها

گفت‌و‌گوی ابراهيم حقيقی
با آيدين آغداشلو
درباره‌ی كتاب «صد سال اعلان
و پوستر فيلم در ايران»

گفت‌و‌گو با اصغر فرهادی
نويسنده
و كارگردان
جدایی نادر از سيمين
حقيقت تلخ، مصلحت شيرین
و رستگاری دريغ شده

قسمت اول | قسمت دوم  
قسمت سوم

بررسی كتاب
«پشت دیوار رؤیا»

بيداری رؤياها

كيومرث پوراحمد:
عبور از ديوار رؤياها،
همراه جادوگر قصه‌ها


تكنولوژی ديجيتال
و رفقای ساختار شكن‌اش
سينماي مستند ايران:
پيش‌درآمد


اسناد بی‌بديل
سينمای مستند ايران:
قسمت اول (۱۲۷۹ - ۱۳۲۰)


خانه سیاه است
سینمای مستند ایران:
قسمت دوم (۱۳۵۷ - ۱۳۲۰)


درباره‌ی آیدین آغداشلو:
پل‌ساز دوران ما


سایت ماهنامه فیلم، ملاحظات
و دغدغه‌های دنيای مجازی


گزارش پنجاه‌و‌ششمين دوره‌ي
جشنواره‌ي سن سباستين
(اسپانيا، ۲۰۰۸)
... به‌خاطر گدار عزيز

گفت‌و‌گو با آيدين آغداشلو
درباره‌ی مفهوم و مصداق‌های
سينمای ملی

جای خالی خاطره‌ی بلافاصله

گفت‌و‌گو با مانی حقيقی
به‌مناسبت نمايش كنعان

پرسه در كوچه‌های كنعان

گفت‌و‌گو با محمدعلی طالبی
از شهر موش‌ها تا دیوار

شور و حال گمشده

سين مجله‌ی فيلم،
سينمايی است، نه سياسی


گفت‌و‌گو با رضا میرکریمی
به‌مناسبت نمایش به‌همین سادگی

خيلی ساده، خيلی دشوار

گفت‌و‌گو با بهرام توکلی
به‌مناسبت
 نمایش
پا برهنه در بهشت

پا برهنه در برزخ
 

گمشدگان

گزارش چهل‌ودومین دوره‌ی
جشنواره‌ی کارلووی واری
(جمهوري چك، ۲۰۰۷)

پرسه در قصه‌ها

پرویز فنی‌زاده،
آقای حكمتی و رگبار

نمايشی از اراده‌ی سيزيف

گزارش چهل‌وهفتمین دوره‌ی
جشنواره‌ی تسالونیكی
(یونان) - ۲۰۰۶

پشت ديوار رؤيا

گفت‌وگو با رخشان بنی‌اعتماد 
درباره‌ی
خون بازی

مرثيه برای يك رؤيا

خون‌بازی: شهر گم‌شده

گفت‌وگو با رسول ملاقلی‌پور 
کارگردان
میم مثل مادر

ميم مثل ملاقلی‌پور

گفت‌وگو با ابراهیم حاتمی‌کیا 
درباره‌ی
به‌نام پدر
:

به‌نام آينده

برای ثبت در تاریخ سینمای ایران

یاد و دیدار

گفت‌و گو با جعفر پناهی
گزارش به تاريخ

گفت‌وگو با مرتضی ممیز
خوب شيرين

گزارش/ سفرنامه‌ی
پنجاه‌ و دومین دوره‌ی
جشنواره‌ی سن‌سباستین


گفت‌وگو با بهمن قبادی
 قسمت اول
/ قسمت دوم
 قسمت آخر

گفت‌وگو با عزیزالله حمیدنژاد
 قسمت اول
قسمت دوم
 قسمت سوم

گفت‌و گو با حسین علیزاده
 قسمت اول
قسمت دوم
 قسمت سوم

گفت‌وگو با گلاب آدینه
مهمان مامان را رايگان
بازی كردم


نقطه‌چین، مهران مدیری،
 طنز، تبلیغات و غیره


کدام سینمای کودکان و نوجوانان

جیم جارموش‌ وام‌دار شهید ثالث!

تاریخچه‌ی پیدایش
 کاریکاتور روزنامه‌ای


سینماهای تهران، چهل سال پیش

فیلم‌ شناسی کامل
 سهراب شهید ثالث


ارامنه و سینمای ایران

بی‌حضور صراحی و جام

گفت‌وگو با حمید نعمت‌الله:
مگر روزنه‌ی امیدی هست؟

«شاغلام» نجیب روزگار ما

اولین مجله سینمایی افغانستان

نگاهی به چند فیلم مطرح جهان

گزارش سی‌وهشتمین دوره‌ی
 جشنواره کارلووی واری


نگاهی به فیلم پنج عصر
ساخته‌ی سمیرا مخملباف

چیزهایی از «واقعیت» و «رویا»
برای بیست سالگی ماهنامه‌ی فیلم


بایگانی:
شهريور ۱۳۹۷

۰۱ مهر ۱۳۸۱

...به مناسبت بیست سالگی ماهنامه‌ی فیلم

چیزهایی از «واقعیت» و «رویا»

بیست سال پیش این‌طور نبود، که حالا هست. بیست سال پیش این تعداد روزنامه و هفته‌نامه و ماهنامه و گاهنامه و سالنامه و نامه منتشر نمی‌شد. بیست سال پیش این همه لیتوگرافی و چاپخانه ی معظم با ماشین‌های آخرین مدل وجود نداشت، و اصلاً ورود هرگونه دستگاه چاپ ــ حتی از نوع ملخی ــ تا اواخر وزارت آقای خاتمی ممنوع بود. سیاستی که صنعت چاپ ما را سال‌ها محروم کرد از دستاوردهای نوین این حرفه ی فرهنگ‌ساز. بیست سال پیش نشانی از این تعداد وسایل ارتباط جمعی و خصوصی نبود. شبکه‌های ماهواره‌ای ــ‌ که تعریف تازه‌ای از «انسان» و «پیام» و «جهان» در معادلات نوین رسانه‌ای به‌دست داده ــ‌ نبودند، همچنین اینترنت ــ‌ یا در واژه ی فارسی‌شده‌اش «تور جهانی» ــ‌ که در لحظه‌ای آخرین اطلاعات و پیام را جا به‌جا می‌کند، و حتی همین تلفنِ عادی‌شده ی همراه ــ‌ که به‌شدت زندگی خصوصی آدم‌ها را دگرگون و خلوتشان را مصادره کرده است. مضحک نیست که نه بیست سال قبل، بل حتی تا یک دهه پیش، برای داشتن یک دستگاه فاکس ــ‌ که امروز «پست الکترونیک» درازش کرده در قبر ــ‌ می‌بایست اجازه ی مخصوص گرفت از وزارت پست و تلگراف و تلفن؟ و تازه، برای خرید دستگاهش نیم میلیون تومان ــ‌ هم ــ به وزارتخان ی پیشتاز پرداخت کرد؟ غم‌انگیز نیست که تا همین ده سال پیش، چاپ آگهی دوربین‌های ویدئویی، ممنوع بود در نشریه‌های کشور؟ و امروز، هر کودکی با یک دوربین DVCam و آدرس الکترونیکی متولد می‌شود و... دنباله ی این خط را بگیر و بیا. بیست سال پیش این‌طور نبود، که حالا هست.

ژاله را دوست دارم؛ خیابان ژاله را که چون در خون شد، نامش شد شهدا. در زندگی، هیچ خیابانی را این همه قدم نزده‌ام به سرخوشی و تلخی. خوشی‌ها چهار سال و تلخی‌ها هفت سال؛ درهم، یازده سال از عمری که از میانه‌اش گذشته‌ام. سال 1355 به دانشکدة هنرهای دراماتیک رفتم که در کمرکش این خیابان بود، نبش چهارراه آب‌سردار. کمابیش بهترین خاطرات نسل من، تعلق دارد به دوران دانشجویی ــ‌ هرچند امروز ممکن است این‌طور نباشد، که به‌نظرم نیست. تا سال 1359که مصادف شد با انقلاب فرهنگی، چهار سال در این خیابان، شور و شر و شعور و شعار و گاز اشک‌آور و صدای رگبار مسلسل و تغافل و تعقل و درس و مکتب و دوستی و عشق و رفاقت را زندگی کردم. هفت سال از یازده سال، اما...
از پایان سال 1361 تا پایان 1368، مجبور بودم برای گرفتن مجوزِ چاپ هر شماره ی مجله فیلم، به وزارت ارشاد بروم؛ جایی که در آن سال‌ها، ساختمانش از کمرکش خیابان شهدا پیدا بود. دیدن مجله پیش از چاپ یک خوان، و تأخیر در پاسخ، خوان دیگری بود از هفت خوان. برای آن‌که مجله سر ماه منتشر شود، ناچار پانزدهم هر ماه ماکت را می‌بستیم. نیمه هر ماه، بیش‌ترین فشار را تحمل می‌کردم. «بدو... زود باش... دیر شد... چی شد پس اون عکس و خبر...» گاهی تا نیمه‌های شب، همه ی صفحه‌ها را زیراکس، ترتیب و صحافی می‌کردم. صبح روز بعد، اول وقت، آن را می‌بردم به «اداره کل مطبوعات و نشریات». آن‌جا می‌بایست نامه‌ای رسمی خطاب به «معاونت سینمایی» می‌نوشتند و همراه ماکت مجله می‌فرستادند به ساختمان آن‌طرفی. اگر می‌خواستم صبر کنم تا همین نامه‌نگاری به‌ظاهر ساده، از راه اداری‌اش انجام شود، حداقل چهارپنج روز تلف می‌شد. بنابراین همیشه، متن نامه ی «اداره کل مطبوعات» به «معاونت سینمایی» را آماده و حاضر داشتم در جیب؛ یک نامه ی کلیشه‌ای که هر ماه فقط تاریخ و شماره ی مجله، در متنش تغییر می‌کرد. با اغماض و لطف دوستان اداره‌ی مطبوعات، خودم پیگیر امور می‌شدم. نامه را اول در دبیرخانه‌ی مطبوعات ثبت می‌کردم و به امضای رئیس یا معاونش می‌رساندم، بعد به دبیرخانه‌ی سینمایی می‌بردم و آن‌جا هم ثبت می‌کردم. بعد نامه و ماکت مجله را می‌دادم به دست منشی معاونت یا «اداره‌ی کل تحقیقات و روابط سینمایی». و بعد، انتظار... تا... ز رحمت گشاید در دیگری. به مجله برمی‌گشتم. کارهای فنی را ادامه می‌دادم. دوسه روز بعد، فرم‌ها را به لیتوگرافی می‌بردم. امیدوار بودم در این فاصله، بشود مجوز را بدون دخل و تصرف در مطالب گرفت. گاهی می‌شد و گاهی نه. به‌هرحال، بعد از لیتوگرافی، زینک‌ها به چاپخانه فرستاده می‌شد. چاپ را از فرم‌هایی شروع می‌کردیم که به‌نظرمان مسأله‌ای نداشت. به تجربه چیزهایی آموخته بودیم؛ که هیچ شایسته‌ی آخرتمان نبود. اگر مجوز آماده نشده بود، ریسک می‌کردیم و آخرین فرم را هم چاپ می‌کردیم. خُب، دست بالا مجبور می‌شدیم فرم‌هایی را تجدیدچاپ کنیم، که چندین‌بار اتفاق افتاد و کردیم.
دیدن مجله پیش از چاپ یک رنج، تأخیر در پاسخ رنجی مضاعف. از همان اولین شماره‌ها، دست گذاشتند روی یک صفحه «کاریکاتورهای سینمایی» آخر مجله: «غرض‌تان ریشخند کردن سینمای نوپای ایران است». در لفظ امروزی، قدری گفتمان کردیم: «نه آقا به خدا... سینما و کاریکاتور دو مقوله‌ای هستند که از غرب آمده‌اند و ما خواسته‌ایم با دومی که منزه‌تر است، پنبه‌ی جنبه‌های غیرانسانی اولی را بزنیم و...». با نوشتن یک توضیح کوچک بالای صفحه‌ی کاریکاتورهای سینمایی ــ که غرض‌مان آن‌طرفی‌ها هستند ــ این مورد به‌خیر گذشت. بعد فرمودند: «این صفحه‌ی «سینمای 80» ترویج فرهنگ سینمایی غرب است»، ممنوع! باز قدری بیش‌تر گفتمان کردیم: «نه آقا به‌خدا، سینما را ما اختراع نکردیم، آن‌ها اختراع کردند. در بین فیلمسازان آن‌طرفی هم، آدم‌های مبارزی پیدا می‌شود که جنبه‌های غیرانسانی خودشان را فیلم کنند و...» کمی تا قسمتی، به‌خیر گذشت (مقایسه کنید آن دو صفحه‌ی معصومانه‌ی «سینمای 80» سال‌های اولیه‌ی مجله را با خروارها خبر بی‌ارزش از «سینمای جهان» که این روزها در مطبوعات زرد کشورمان چاپ می‌شود). القصه، طی آن سال‌ها مواردی هم بود که با گفتمان، درمان نشد. ازجمله چاپ «جدول ارزش‌گذاری فیلم‌ها» که بیش‌تر از یک شماره دوام نیاورد. بدترین و غم‌انگیزترین مورد، بر سر میزگردی پیش آمد که با چند فیلمساز داشتیم. از چند کارگردان خواستیم گلایه‌های کوچکی را که این‌جا و آن‌جا نسبت به بخشی از سیاست‌گذاری‌های سینمایی دارند، در میزگردی ــ باز در لفظ امروزی «کارشناسانه» ــ‌ مطرح کنند؛ به این انگیزه که جو و روابط سینمایی سالم‌تر شود. میزگرد برگزار و در هشت صفحه آراسته شد و چون در مجوز تأخیر افتاد، بی‌مجوز چاپ شد. الم‌شنگه شد: «این‌ها اگر حرفی دارند، چرا به خود ما نمی‌زنند؟ چرا رفته‌اند سر چهارراه آدم و عالم را خبر می‌کنند؟» ممنوع! «آقا به‌خدا...» ساکت! یک ذره فضای سینمایی دوصدایی نشد که هیچ، کلی پیش آن‌هایی که در میزگرد شرکت کرده بودند، شرمنده و خجل شدیم، بگذریم.
دوسه‌روزی که از دادن ماکت به منشی‌های سینمایی می‌گذشت، سروکله‌ام آن‌جا پیدا می‌شد: «سلام، مجله‌ را دیدند، جواب دادند؟» «نه. فردا سری بزن ان‌شاالله آماده می‌شود». فردا: «سلام، چه خبر، خوبید؟»، «سلامت باشید، دوسه ساعت دیگر سری بزن، ان‌شاالله آماده است.» دوسه ساعت بعد: «سلام، خسته نباشید، شماها هم کارتان خیلی سنگین است ها، خبری شد؟» «نه والله، آقایان یک ساعت پیش رفتند برای اختتامیه‌ی جشنواره‌ی سینمای جوان اهواز. پس‌فردا صبح سر بزن». بیرون می‌زنم... به خیابان... پس‌فردا صبح، پس‌فردا شب، شنبه اول وقت، چهارشنبه آخروقت، پنج‌شنبه تعطیل، پس از تعطیلات، قبل از تعطیلات، دو ساعت دیگر، چهار ساعت دیگر، یک هفته‌ی دیگر، یک سال دیگر، یک قرن دیگر... و من دوره می‌کنم خیابان خوش خاطره را به تلخی، زیر باران، در سرما، گرما، در باد و توفان، در غروب آفتاب و مهتاب... و عمری که به تاراج می‌رفت از خودخواهی و خودبینی. بگذریم. حسرتی نیست.
هنوز هم ژاله را دوست دارم، خیابان ژاله را که وقتی هفدهم شهریور در خون شد، نامش شد شهدا.

بخشی از نقش‌ها را تقدیر و تاریخ (ترکیب محافظه‌کارانه‌ای‌ست، می‌دانم) به آدم تحمیل می‌کند؛ چه دوست داشته باشیم و چه نداشته باشیم. مسئولیت مجله با من است، و به تبع آن خط‌مشی و سیاست آن. لاجرم حرف آخر را می‌زنم ــ‌ حتی اگر خود نیز به آن حرف اعتقادی نداشته باشم. پیش آمده که به‌خاطر حفظ اصول و اعتدالِ رادیکال (ترکیب غیرمتعارفی‌ست، می‌دانم) و بقای مجله ــ‌ که سال‌هاست دیگر از آن ما نیست و ما امانتدار مخاطبانش هستیم ــ‌ مجبور به اعمال‌نظر شده‌ام. گاه در این راه، کدورت‌هایی را به جان خریده‌ام. بر من، که همیشه مجله مقدم بر خودم و تعلقاتم بوده، گران آمده که در چشم دوسه تن از دوستانی که نوشته‌هایشان را دوست دارم، بازیگر نقش منفی فیلم باشم ــ‌ هرچند مدت‌هاست در چشم تماشاگران، نقش‌منفی‌هایی چون رابرت دنیرو در تنگه‌ی وحشت، دوست‌داشتنی‌اند! به‌رغم آن‌که با دل و جان معتقد به آزادی بیان و عقیده هستم، اما همیشه ملاکم در این کار، «عرف» و میزان «معرفت» جامعه بوده و نه ــ حتی ــ‌ قانون مطبوعات. بر این باورم که در جوامعی مثل ما ــ‌ از دیرباز ــ‌ بسیاری از ایده‌های نو و بدیع و کارساز و حیات‌بخشِ نشأت‌گرفته از اندیشه‌ورزی روشنفکران به‌ثمر ننشسته، چون جوهره‌اش با ادراک و باورهای مردم روزگار، آمیخته و رقیق‌ نشده، تا جذب شود. غرضم به‌هیچ‌رو، عوام‌گرایی و عامی‌مسلکی نیست. تحول و نو شدنِ بنیادین هر جامعه‌ای، آن‌قدر آهسته و تدریجی‌ست که به چشم عمر ما نمی‌آید. وارد معقولات نشوم. هرکس شیوه و منشی دارد در کار. راستای نگاه من، این بوده برای هدایت این سفینه؛ که همه‌ی علت و عزم و حرکتش، باز کردن افقِ دید مخاطبان بوده است.
جدا از این چارچوب کلی، اعتراف می‌کنم تا آن‌جا که از دستم برآمده، به احساسات تند و زودگذر میدان نداده‌ام و خودداری کرده‌ام ــ کرده‌ایم ــ از چاپ نوشته‌هایی که نه به انگیزه‌ی ارتقای سطح دانش و بینش سینمایی (و غیرسینمایی) خوانندگان، که به انگیزه‌ی منافع شخصی یا باندی نوشته شده بودند. حتی رضایت نداده‌ام به چاپ مطلبی که در آن نیش قلم ــ به‌حق ــ‌ متوجه کسی بود که بی‌ادبانه‌ترین و زشت‌ترین دشنام‌ها را به ماهنامه‌ی فیلم و گردانندگانش داده بود، سر چهارراه نشر. چرا که ماهنامه‌ی فیلم، بر اصولی بنا شده که دشمنی‌ها در آن خللی وارد نمی‌کند. چنان‌که در اوج فحاشی و تهمت‌های ناجوانمردانه‌ی یک فیلمساز «وطنی» ــ به‌شکل شب‌نامه و چاپ ملایم‌ترش در یک هفته‌نامه ــ‌ چهار صفحه نقد مثبت و تحسین‌برانگیز بر فیلمش (که انصافاً فیلم بدی نبود) در ماهنامه‌ی فیلم چاپ شد. خود نیز، اصول را خدشه‌دار نکردیم. تا سال‌ها، روش‌مان این بود که پیش از نمایش عمومی یک فیلم، نقدی ــ مثبت یا منفی ــ درباره‌اش چاپ نکنیم. روزی آقای گلمکانی دوسه‌ ماه زودتر، نقدی خوب و بسیار عاشقانه نوشته بود بر سرب کیمیایی. بالطبع جای این نوشته، آن زمان، در ماهنامه‌ی فیلم نبود. یک نقد خواندنی از دستمان پرید و رفت در هفته‌نامه‌ی سروش، بی‌دلخوری.
راستش را بخواهید، اصلاً «مدیر مسئول» بودن، به‌هیچ‌وجه برایم دلپذیر نیست و به آن اعتقادی ندارم. فکر می‌کنم چنین عنوان عجیبی ــ‌ مثل خیلی از چیزهای عجیب دیگر ــ‌ فقط خاص کار مطبوعاتی در این مُلک باشد. معنا ندارد اندازه کردن اندیشه‌ی دیگران؛ دیگرانی که گاه، دانش و درک و نگاه درست‌تری نسبت به تو دارند. اما، در کنار چنین عنوان ناخواسته‌ای، آن‌چه برایم دلپذیر و لذت‌بخش است، امکان ایجاد و بازتر کردن فضای فرهنگی‌ست. چیزهایی مثل بنیان گذاشتن مجله‌ی انگلیسی‌زبان Film International ‌ و “کتاب سال سینمای ایران” و... که عرصه‌ی تازه و بیش‌تری برای خالقان اندیشه و نوشته فراهم کرد. هرچند، برای حفظ و بقای همین عرصه ــ هم ــ باید حرف‌ها و ناملایماتی را تحمل کرد.
نمی‌دانم. نمی‌دانم نگاهی که تا امروز داشته‌ام، درست بوده یا نه؟ این اندازه می‌دانم که ماهنامه‌ی فیلم، هرچه باشد ــ‌ هرچه هست ــ‌ اگر خوش‌نام نباشد ــ‌ که هست ــ‌ بدنام نیست. و بدنام نشدن در این حرفه و در این مُلک، کم موهبتی نیست؛ موهبتی که در چشم مهربان و برخورد توأم با احترام خوانندگانش حس می‌شود. و متقابلاً، هر نشریه‌ای را به خوانندگانش می‌شناسند. خوانندگان اغلب جوانِ ماهنامه‌ی فیلم‌، گل سرسبد جامعه و نسل حاضرند؛ متین، باوقار، باکمال، فهیم و دارای خصلت‌های انسانی. روزگاری بود که پدر و مادرها ــ به دلایلی که بر شما معلوم است ــ منع می‌کردند فرزندانشان را از خواندن نشریه‌های سینمایی و شبه‌ آن. اما امروز، وقتی از این درِ اتاق همیشه بازم، می‌بینم که پدر یا مادری آمده تا فرزندش را مشترک کند، از شوقِ راه رفته، اشک در چشمانم حلقه می‌زند. و... جاری می‌شود، هنگامی که خبر می‌شوم آن «پدر» یا «مادر» بال گشوده و رفته است به سرای باقی.
بچه‌ها، هر وقت به گلستان آن‌ها سر می‌زنید، دل‌تان اگر خواست، با نثار شاخه‌گلی یاد کنید ما را.

نه سه تفنگداریم، نه سه یار دبستانی و نه حتی سه دوست ــ‌ به معنای عام آن. ما در حد اعلایی «همکار» هستیم. طوری که بنا بر یک توافق نانوشته، هیچ اصل و فرعی را فدای این «همکاری» نمی‌کنیم. حتماً تعجب کرده‌اید. توضیح می‌دهم. اگر بنا و تداوم یک کار حرفه‌ای ــ‌ در چنین حیطه‌ی حساس و شکننده‌ای ــ‌ بر دوستی باشد ــ‌ که به‌حق، سطح توقع و انتظار در آن بسیار بالاست ــ این خطر هر لحظه وجود دارد که به دلایل زیادی، از جمله به‌زبان آوردن یک کلمه‌ی تیز و برنده، ریسمان دوستی (حتی اگر از محکم‌ترین بندهای دنیا باشد) بریده شود. می‌دانید که در جهان، چیزهای بُرنده‌ای هست ــ هرچه که می‌خواهد باشد؛ گفتار، کردار یا تیغ لیزری ــ که قادر است هر رشته‌ای را بگسلد. شاید شما هم تجربه کرده یا دیده و شنیده‌اید که چه دوستی‌های عمیقی (دو روح در یک قالب) در پلک برهم‌زدنی به نفرت و دشمنی تبدیل شده است. یک یا چند پرده بالاتر از دوستی، عشق و علاقة بی‌حد و حصر یک زوج است به‌هم ــ‌ یک رابطه‌ی تمام و کمال. امیدوارم تجربه نکرده باشید، اما حتماً دیده، شنیده یا خوانده‌اید که چنین رابطه‌هایی، فقط با بیان یک کلمه‌ی ناشایست ــ هرچه می‌خواهد باشد؛ یک کلمه‌ی پیش‌پاافتاده حتی ــ ‌جایش را به کینه و انزجار و کابوس‌های غیرقابل‌تصور داده است. خب، با این توصیف‌ها، بد است که ما آگاهانه، رابطه خود را در حد «همکار» حفظ کرده‌ایم؟ نکته‌ی جالب‌تری را می‌گویم. نکته‌ای که شاید به کار آن‌هایی که قرار است باهم در زمینه‌ای شراکت کنند ــ‌ یا می‌کنند ــ‌ بیاید. ما حتی رفت‌وآمد خانوادگی نداریم باهم؛ نمی‌رویم، نمی‌آییم و طبیعی است که جریان خوب و بد روابط و عواطف و حوادث خانوادگی و فامیلی ــ هرچه که هست باشد ــ به همکاری‌مان نشت پیدا نمی‌کند. بسیار پیش آمده که پای شرکای «جان‌جانی»، به‌دلیل حرف‌های یکی از والده‌های مکرمه، مستقیم از خانه‌ی یکی‌شان به کلانتری محل باز شده است. تصور کنید که چنین شرکایی، ساعاتی قبل در حال میل کردن دست‌پخت درجه‌ی یک همشیره بوده‌اند و حالا، با سر وصورتی شکسته و زخمی، پیش افسر نگهبان کشیک، هرچه از دهان‌شان درمی‌آید نثار هم می‌کنند.
می‌گویید شیوه‌ی ما، خیلی خُشک و خالی از عاطفه است؟ شاید. هرچه هست، این روش بیست سال است که جواب داده. همکاری خوب، به‌سان هر شراکت دیگری ــ هرچه می‌خواهد باشد؛ دوستی خوب، زناشویی خوب، دشمنی خوب حتی ــ قواعد بازی خاص خودش را دارد که باید رعایت شود. بخشی از این قواعد، به‌هرحال بازی‌ست. آدم باید بداند چه وقت مهربانی کند، چه وقت اخم کند، چه وقت بخندد، چه وقت سرش را بیندازد پایین و خفقان بگیرد. چه وقت تند شود و قهر کند و... بزند بیرون، گشتی بزند و برگردد. ما در حد توان و ظرفیت‌مان قاعده‌ی بازی را رعایت کرده‌ایم.
طبیعی‌ست که هر آدمیزاده‌ای، صاحب سلیقه ا‌ست و دوست می‌دارد سلیقه‌اش ــ‌ در چنین حرفه‌ای که بخش عمده‌اش از سلیقه می‌آید ــ‌ نمود بیش‌تری داشته باشد. هرچند سلیقه‌ی کلی ما سه تن، به‌هم نزدیک است (مثلاً راجع به کمیت و کیفیت اغلب فیلم‌های ایرانی ــ‌ حتی خارجی ــ‌ اغلب نظر مشترکی داریم، که بسیار مهم است)، اما هرجا که تضادی پیش آمده (از تصویر و اجرای روی جلد تا کوچک‌ترین خبر و مطلبی که چاپ شده) تفاهم کرده‌ایم باهم. در چنین مواردی، قانع کردن، کوتاه آمدن، نادیده گرفتن و دست آخر سهیم شدن در سلیقه‌ی یکدیگر، بهترین گزینه‌ی تداوم همکاری بوده (چیزی مثل دوزبازی. بازی یک‌طرفه که مزه ندارد. گاهی شما و طرف مقابل‌تان باید طوری مهره یا سنگ‌ریزه‌تان را حرکت بدهید که بازنده و برنده شوید). در این راه بیست‌ساله ــ‌ تا این‌جا البته ــ‌ دروغ‌های کوچک گفته‌ایم به‌هم. مسأله‌هایی را نزد هم، بیش از حد بزرگ یا کوچک کرده‌ایم. چشم بر چیزهایی بسته‌ایم. بگو مگو (با صدای بلند) کرده‌ایم. اما... اما هیچ‌گاه حرمت یکدیگر را نشکسته‌ایم. این است، آن گوهر رازآلود زیبا، وقتی صدف دهان باز می‌کند.

عادت کرده‌ایم، پوست‌کلفت، بی‌تفاوت و بی‌عار شده‌ایم نسبت به تهمت و بهتان و افترا و انگ‌های رنگارنگ. چرا در این مُلک هرکس قدم از قدم برمی‌دارد، کاری می‌کند ــ‌ نه حتی کارستان ــ‌ کتابی می‌نویسد، فیلمی می‌سازد، روزنامه و مجله‌ای منتشر می‌کند، چیزی ابداع می‌کند، مسئولیتی می‌پذیرد، باری برمی‌دارد، وظیفه‌ای را موظف می‌شود؛ به‌ناگاه آوار می‌شود بر سرش، خیلی عظیم انگ و تهمت و دشنام!
از همان نخستین شماره‌های مجله، بازی حقیرانه‌ی انگ زدن و غیبت کردن آغاز شد. کسانی نزد مسئولان سینمایی و دولتی رفتند و در گوششان زمزمه کردند: «آقا! حواستان کجاست؟ این‌ها آن‌طرفی‌اند ها؛ در خط مقدم دشمن». و همان‌ها، در محفل و مجلسی دیگر، افشا می‌کردند: «این‌ها آن‌طرفی‌اند ها، دولتی‌اند. حواستان جمع باشد. چند روز پیش که رفته بودیم دفتر مجله‌شان تا بگوییم دست بردارند از این کار شرم‌آور و برگردند به دامن ملت، دیدیم که چند کامیون کاغذ اهدایی درجه یک برای‌شان خالی می‌کردند.» طی این سال‌ها ــ هر روز بنا به شرایط و اوضاع و احوال روزگار و زمانه ــ این بازی تأسف‌انگیز به شکل‌های مختلفی ادامه داشته است. چندی پیش، مدیر مسئول و سردبیر یک نشریه ــ‌ که آدم منصف و بی‌پیرایه‌ای است ــ در کمال سادگی پرسید: «در کدام قسمت شهر به شما حواله‌ی ساخت یک برج داده‌اند؟» شما بودید، چه جوابی داشتید برای این سؤال، جز سکوت و تلخ‌خند؟ می‌دانم که از این دست بخل و حسد و ناآگاهی و زدن‌ها، دامن خیلی‌ها را گرفته و خواهد گرفت، متأسفانه. بخشی از ریشه نگرفتن، رشد نکردن، بار و ثمر ندادن و نشدن‌ها در این کشور، از همین روحیه و خصلت دون می‌آید. روحیه و خصلتی که فتیله‌اش بعداز انقلاب، بسیار بالا کشیده شد.
در مورد ماهنامه‌ی فیلم اما، بخشی از آن به‌خاطر استقلال ماست؛ بهای مستقل ماندن‌مان است. اگر نخوای باج بدهی و بستانی و گردنت هم از مو باریک‌تر باشد و پشت‌گرم نباشی به این و آن، چه انتظاری هست جز این؟ بسیاری از دوستان و همراهان، در مطالبشان به روحیه‌ی محافظه‌کاری ما اشاره کرده‌اند. بله، حق با آن‌هاست. ما محافظه‌کار هستیم، چرا نباشیم؟ یکی از شرط‌های مستقل ماندن، در جامعه‌ای که هر روز به رنگی‌ست، محافظه‌کاری‌ست. در این کشور همه‌چیز سیاسی‌ست، جز سیاست. و هیچ خوب و شایسته و زیبندة آدم نیست، زیر بیرق و علم و کُتل کسانی سینه بزند که خودشان اصلاً به آن بیرق و علم و کُتل اعتقادی ندارند.
و اصلاً دعوا بر سر چیست؟ ارزشش را دارد؟ با یک دوربین فرضی ــ مثل عکس‌های یک دوربین ماهواره‌ای ــ‌ از بالای ساختمان مجله‌ی فیلم زوم‌بک کنید. اول خیابان حافظ و کوچه‌های اطرافش را خواهید دید. بعد، بخشی از منطقه‌ی 11 تهران را. بعد، هیولاشهر تهرانِ آلوده در قاب تصویرتان جا می‌گیرد. و حالا، ساختمان مجله‌ی فیلم اصلاً قابل‌تشخیص نیست. آدم‌هایش که جای خود دارد. ادامه بدهید: کوه‌ها، صحراها، دشت‌ها، شهرها، ایران و دیگر کشورها، تصاویر غیرواضح بعدی‌ست. به زوم‌بک‌تان ادامه بدهید. کُره‌ی زمین کوچک و کوچک‌تر می‌شود. از منظومه‌ی شمسی خارج می‌شوید و... می‌روید به دل کهکشان‌های دور، آن دورهای دور... و جهان ذره‌ای می‌شود.
کجای این جهان هستی ایستاده‌ایم، با دل‌های کوچک و چشمان تنگ؟

بیست سال پیش این‌طور نبود، که حالا هست. دستگاه پخش ویدئوی T7 قاچاق سنگین‌وزن، جایش را به صفحه‌های نمایش بزرگی داده که ضبط و پخش D.C.V و D.V.D و دریافت‌کننده‌ی تصویرهای ماهواره‌ای و «چیز»های دیگر را در خود جا داده و سر هر چهارراه و کوی و برزن و سوپر دریانی و بقالی، ارزان‌تر از کشور تولیدکننده‌اش به‌فروش می‌رسد. بیست سال پیش، برای گرفتن مجوز یک دستگاه حروفچینی I.B.M نسل اول، بایستی بارها و بارها به وزارت فخیمه‌ی ارشاد رفت و شناسنامه و سند و گواهی‌نامه و قباله و دفترچة بسیج و برگ تشخیص هویت و ده‌ها فتوکپی از هرچه که به‌نظر می‌رسید یا نمی‌رسید داد، تا شاید هویتت احراز شود و اجازه‌ی حروفچینی مطالبی را داشته باشی که از همان وزارت‌خانه مجوز گرفته است. و حالا، هر اداره و دفتر و خانه و زاغه‌ای، برای خودش «نشر رومیزی» دارد و عقاید تحریر و تصویرشده از هر جنس و زمینه‌ای، با زدن تکمة Enter صفحه کلید، در جهان پخش و پلا می‌شود و می‌رسد به دست هر بنی‌بشری. دنباله‌ی این خط را بگیر و بیا...
تکنولوژی خوب است. دموکراسی و مدنیت و گفت‌وگو خوب است. حتی برج و بزرگراه و ماشین آخرین مدل هم خوب است. مونتیور L.C.D، تلویزیون پلاسما، دوربین DVCam، کامپیوتر پنتیوم 5، ماهواره، تلفن همراه ثریا، ماشین‌های چاپ دیجیتالی F.S و اسکنرهای سه‌بعدی خوب است. این‌ها و بسیار مائده‌های زمینی دیگر، نبود بیست سال پیش. چیزهایی که حق ما بوده و هست و خواهد بود؛ مثل هوای پاک، مثل اکسیژن. بیست سال پیش اما، چیزهایی داشتیم که امروز نداریم، یا کم‌تر داریم. ایثار و اعتماد و عشق و جوانمردی داشتیم. مهربان بودیم باهم. انصاف، اخلاص، تواضع و مروت داشتیم. دروغ نبودیم باهم. و دریغا... که جای چه عزیزانی خالی‌ست. چه اتفاقی افتاده؟ هیچ! خیلی آهسته و آرام و مرموز، چیزی مثل خوره، مناسبات اجتماعی/ انسانی ما را درنوردیده است؛ فرهنگ مادی‌گرایی و «بساز و بفروشی». شاید اصلاً به‌چشم نیاید یا مهم جلوه نکند که ورد زبان «مردم» شده است «متری چنده؟» درحالی‌که قرار بود متر و معیارمان فرهنگی باشد، از جنس قلم و کلمه و تصویر و نقش و از این‌دست چیزها. چه کرده‌ایم یا کرده‌اند که موقعیت و جایگاه و هویت آدمی را، افزایش یا کاهش قیمت زمین و خانه و زاغه تعیین می‌کند؟ به‌گفته‌ی یک نویسنده/ ناشر، کار به‌جایی رسیده که «شما را با مدل اتومبیل‌تان می‌شناسند، نه کتابتان». شاید اصلاً هول‌انگیز به‌نظر نرسد که شخصیت نسل جوان و رعنایمان ــ که هرسال صدها هزارشان پشت در دانشکده‌های کم‌مایه و بعضاً جعلی می‌مانند ــ‌ براساس همین تفکر و مناسبات شکل می‌گیرد. و انگار قرار نیست دیر یا زود همین‌ها اداره و مدیریت این کشور را ــ خواهی نخواهی ــ‌ به‌عهده بگیرند و... این خط را بگیر و بیا تا برسیم به این‌که، چه جای تعجب، اگر در بسیاری زمینه‌ها رو به زردی و خزان می‌رویم؛ مطبوعات زرد، سینمای زرد، آدم‌های زرد. همگی در چنین فضایی نفس می‌کشیم، می‌نویسیم، می‌سازیم، خلق می‌کنیم...
چاره چیست؟ چه باید کرد تا حرمت و کرامت انسانی‌مان بیش از این از دست نرود؟ پیشنهاد این است که آتش بزرگی درست کنیم ــ خیلی بزرگ؛ شعله‌هایش بلندتر از قله‌ی دماوند ــ‌ و از روی آن بپریم و بگوییم: «زردی من از تو، سرخی تو از من». یا بهتر از آن، بیایید برگردیم به دوران کودکی، به دوران معصومیت، و حتی عقب‌تر، برگردیم به غارها و به‌دور از همه‌ی پلشتی‌ها و غبار، روی دیواره‌ها نقاشی بکشیم و بنشینیم دور آتش و برای هم قصه تعریف کنیم: یکی بود، یکی نبود...
نه. به این تلخی هم نیست. آدمی بند است به امید و آرزو و رؤیا.
خانم‌ها، آقایان، امید و آرزو و رؤیاهاتان بیش باد. بی‌پایان باد.

2 لینک این مطلب


صفحه اصلی  وبلاگ مسعود مهرابی نمایشگاه کتاب‌ها تماس

© Copyright 2004, Massoud Merabi. All rights reserved.
Powered by ASP-Rider PRO