فهرست مطالب
فلاشبک: نقد و نظر خوانندگان مجله دربارهی مطالب شمارههای گذشته و نویسندگانش
خشت و آینه: عزت و داریوش هر دو دوستان قدیمند.../ آتشبس!/ دیویدی به جای فیلم/ حساسیتهای بیمورد/ خط قرمز/ زردی تو از من...
رویدادها:
فیلمهای تازه: مثل یک قصه (خسرو سینایی)/ اتوبوس شب (کیومرث پوراحمد)/ قصههای یک زندگی (حسن هدایت)/ پارک وی (فریدون جیرانی)/ انتهای زمین (ابوالفضل صفاری)/ راننده تاکسی (مهدی صباغزاده)/ این سه زن (منیژه حکمت)/ فرود در غربت (سعید اسدی)/ بالاتر از آسمان (فریدون حسنپور) / سینما در گزارش تحقیق و تفحص مجلس/ مهتاب کرامتی عضو افتخاری یونیسف/ قول مساعد وزیر ارشاد دربارهی جشنواره وارش/ پنجمین جشنواره بینالمللی فیلم و عکس دانشجویان / فیلم ایرانی برای اسکار/ جامعهشناسی فیلمسازان ایرانی/ مستندی درباره کیمیایی و هوگو چاوز/ تجلیل از پیشکسوتهای انیمیشن/ نخستین کارگاه آموزش مستندسازی/ جمعآوری دستفروشان CDهای غیر مجاز/ دومین جشنواره جهانی فیلمشهر/ دومین جشنواره فیلم پلیس/ سیوششمین جشنواره فیلم رشد/ یادداشتی از نظامالدین کیایی
ایستگاه مهر: خبرهایی از بهروز افخمی/ سیروس الوند/ ماهایا پطروسیان/ امین تارخ/ کورش تهامی/ محمدرضا دلپاک/ مونا زندیحقیقی/ محمدرضا شریفینیا/ مهری شیرازی/ مهرداد ضیایی/ بهرام عظیمپور/ ایرج قادری/ نیکی کریمی/ عباس کیارستمی/ لادن مستوفی/ نادر معصومی/ مهرانه مهینترابی/ فرهاد ویلکیجی.
ده روی ده: گزارش دهمین جشن خانهی سینما
در تلویزیون: سه نگاه به سریال نرگس: «استبداد پدرانه و اسطورهی فرزندکشی»، «سوء تفاهم»، «جدی بگیرید»/ نقد سریال اولین شب آرامش و گفتوگو با بازیگران (بهرام ابراهیمی، مهتاج، مهرداد، مهدی پاکدل، امیر آقایی، بهرام عظیمپور) و کارگردانش (احمد امینی).
صدای آشنا: تازههای دوبله در استودیو قرن 21، ساندفیلم و انجمن گویندگان جوان/ نقد دوبلهی فیلم کینگکنگ/ توضیح مهین نثری/ کارنامهی سینمایی گویندگان قسمت هفتم.
سینمای جهان
ــ نمای دور: خبرهای خوش از سینمای شیلی/ گپی با برونو دومان دربارهی فلاندریها/ نمایش سینمایی و تلویزیونی همزمان/ تصویر جنگ ویتنام، این بار در سینمای استرالیا/ توصیهی کرک داگلاس به مل گیبسن/ اسپایک لی و اسکار/ هنگکنگ علیه پاپاراتزوها/ محبوبیت آلمودوار در آمریکا/ همکاری اسپیلبرگ و ییمو در آینده/ سوپرمن فعلاً بیکار است/ واگنر به روایت اگویان/ تام و جری بدون سیگار/ جدایی تام کروز و پارامونت/ و…
ــ نمای متوسط: علم خواب The Science of Sleep (میچل گوندری)/ بالای پرچین Over the Hedge (تیم جانسن، کری کرکپاتریک)/ مزرعه حیوانات Barnyard (استیو اودکرک)/ خانهی شنی House of Sand (اندروچا وادینگتن)/ جدایی Severance (کریستوفر اسمیت)/ بهش اعتماد کن Trust the Man (بارت فروندلیچ)/ دوشیزه Das Fraulein (آندرهآ استاکا)/ زندگی واقعی جای دیگریست Real Life is Elsewhere (فردریک شوفا)/ سیزده 13 Tzameti (ژلا بابلوانی).
ــ فیلمهای روز: بازگشت Volver / Return (پدرو آلمودووار)/ ترانس امریکا Transamerica (دانکن تاکر)/ هواشناس The Weather Man (گور وربینسکی) و گفتوگو با کارگردان.
ــ نمای درشت: سه نقد بر پنهان Caché / Hidden و گفتوگو با کارگردانش میشاییل هانِکه
درگذشتگان: مطالبی دربارهی گلن فورد (2006-1916) به مناسبت درگذشت او و گپی با این بازیگر، مطالبی دربارهی شوهی ایمامورا (2006-1926).
نقد فیلم
باغ فردوس، پنج بعدازظهر (سیامک شایقی) و گفتوگو با کارگردان/ گرگ و میش (قاسم جعفری)/ سرود تولد (علی قویتن)/ مستند نفت سفید (محمود رحمانی)/ حادثه در نیویورک (پل مکگوییگن)/ بچه (لوک و ژانپیر داردن)/ گزارش اکران (از 20 مرداد تا 20 شهریور).
جامپکات: نکتههایی دربارهی یونایتد 93، به نام پدر و شانزده بلوک
مونولوگ: نامهای به عباس کیارستمی: فاتحان فروتن اورست
نامهها: پاسخهای کوتاه/ فرهنگ بازیگران ایران و جهان
بیست سال پیش در همین ماه: مروری بر شماره 41 ماهنامه فیلم (مهر 1365)
سایهی خیال: زندگی و دوران پل نیومن: فقط از چشمهای آبیاش نیست/ و جاودانگی رازش را با تو در میان نهاد/ متد اکتینگ، هیچکاک و نیومن/ روایتی از دوران اول کارنامهی پل نیومن/ مروری بر زندگی و آثار، همراه با گفتوگویی با نیومن
همکاران این شماره: محسن بیگآقا، امیر پوریا، یعقوب تقیخانی، هما توسلی، ابوالحسن تهامی، مسعود ثابتی، نیما حسنینسب، محمد حقیقت، سعید خاموش، احسان خوشبخت، مهرزاد دانش، بهروز دانشفر، امید روحانی، کیکاوس زیاری، آنتونیا شرکا، حمیدرضا صدر، احمد طالبینژاد، جواد طوسی، بهزاد عشقی، بهرام عظیمپور، شاپور عظیمی، آرزو فراهانی، لیلا قاسمی، نظامالدین کیایی، علیرضا محمودی، امید نجوان، یاشار نورایی.
روی جلد: حمید گودرزی در گناه من، ساختهی مهرشاد کارخانی
(عکس از بهرنگ دزفولیزاده)، طراحی جلد: علیرضا امکچی
قسمت هایی از این شماره
نقد و بررسی مجموعهی تلویزیونی نرگس
مهرزاد دانش: محتوای سریال نرگس چیست؟ تقبیح دوستیهای دخترپسری؟ اگر نسرین و بهروز با هم دوست بودهاند و قبل از اطلاع والدین با هم قرار ازدواج گذاشتهاند، همین قضیه از قضا در مورد احسان و نرگس هم صدق پیدا میکند. پس چرا در مورد دومی تقبیح نمیشود؟ چون نرگس چادر دارد و نماز میخواند ولی نسرین نه؟ یا احسان قرار است آدمی مذهبی نمایانده شود ولی بهروز نه؟ آیا سریال تقابل سنت و تجدد را تبیین میکند؟ چه کسی نمایندهی سنت است و چه کسی نمایندهی تجدد؟ شوکت و بهروز یا نسرین و نرگس؟ آیا قرار است از دخالت بزرگترها در ازدواج جوانان انتقاد شود؟ اگر چنین است چرا شوکت مدام محکوم میشود ولی نرگس با فضولیهای بیموردش نه؟ به نظر میرسد در فیلمنامه صرفاً یک سری ظاهرگرایی به مثابه ایدئولوژی اثر مد نظر قرار گرفته و این مسأله حتی در مورد نامگذاری آدمها هم صادق است. نام نرگس (که نامی مذهبی است) روی شخصیت مثبت زن و احسان که واژهای اخلاقی است روی شخصیت مثبت مرد گذاشته شده است. در حالی که اسامی ایرانی از قبیل نسرین، زهره، میترا، شقایق، بهروز، پری روی آدمهای نهچندان بههنجار، و در این بین از همه عجیبتر نام اسطورهای رستم است که روی پادوی کوتولهی شوکت گذاشته شده است. زهی پاسداشت فرهنگ باستانی ایران!
علیرضا محمودی: شخصیتهای بد داستان نرگس بدی حقیرانهای دارند. منفی بودنشان از جنس
فرومایگی است. و در مقابل، آدمهای خوب داستان هم بیشتر میانمایه و معمولیاند تا خوبهایی قابل ستایش و الگوبرداری. وقتی به انگیزه آدمهای داستان برای توجیه کارهایشان مراجعه میکنیم نه محمود شوکت را در بد بودنش میپذیریم و نه نرگس محتشم را برای خوب بودن ستایش میکنیم. آنها در محمل داستانی که بیدلیل انباشته از اتفاق و شخصیت است (در راستای «کمیتمحوری»)، دسیسه میچینند و مقاومت میکنند تا زمان سریال به انتها برسد. بیهودگی آن دسیسهها و آن مقاومتها در لابهلای آن همه رویداد کاملاً فراموش میشود و کسی از مخاطبان یادش نمیآید که این شوکت اصلاً چرا با نرگس بد شد و نرگس از کجا فهمید ریگی به کفش آقا محمود است. وقتی انگیزهی اغلب جانیان و بزهکاران در جامعهی امروز را بررسی میکنیم در نهایت به انگیزههایی بچگانه و احمقانه میرسیم که با یک کلمه حرف و یک ساعت حوصله، برطرف میشود و نیازی به قتل و جنایت پیدا نمیشود از طرف دیگر خوب بودن آدمها آن قدر تزریقی و بیدلیل است که آدم اگر کمی جدیتر با آنها روبهرو شود، نسبت به خوب بودنشان به نسبت بدهای داستان طرف بدها را میگیرد که حداقل یک نیمچه انگیزهای داشتند. این بیانگیزگی در شرارت و این فرومایگی در رذالت، و این میانمایگی در خوبی و پاکی، در ذهن خوب مینشیند چون مخاطبان در پیرامون خود فراوان از این نمونهها میبینند…
سایهی خیال: مجموعهای دربارهی زندگی و دوران پل نیومن
دلیل اصلیاش طبعاً فقط هم چشمهای آبیاش نیست. این همه چشمآبی توی سینما بودهاند، چرا هیچکدام پل نیومن نشدند؟ دلیلش چهرهی جذابش هم نیست. جذابتر از او هم زیاد بودهاند اما هیچکدام پل نیومن نشدند. شباهت با مارلون براندو؟ رقابت با جیمز دین؟ نه. جیمز دین که بیشتر به خاطر مرگ تراژیکش اسطوره شد و مارلون براندو هم که در طول حیاتش اسطوره شد، سایهای بر سر نیومن نینداخت و هر کدام هویت مستقل و اندازههای بزرگ خودشان را داشتند. «اکتورز استودیو» و «متد اکتینگ»؟ این البته بیتأثیر نیست، چون تعدادی از بزرگان بازیگری حداقل دو نسل، پشتوانهشان مکتب استراسبرگ و کازان است. اما نیومن هرچند توشههایی از این مکتب گرفت، چندان به بازی متدی پایبند نبود و بازیهای درخشان غیرمتدی هم در کارنامهاش دارد. پس راز دلنشین بودن نیومن در چیست که نیم قرن حضور موفقش را تضمین کرد؟ ــ بهخصوص برای کسی که به قول خودش شروع کارش مایهی آبروریزی و شرمندگی بود. آن راز غیرقابلتوضیح را معمولاً به «حضور» و «آن» تعبیر می کنند؛ که اگر نباشد، چشمِ آبی (یا هر رنگ روشن دیگری)، چهرهی خوشگل، قدوبالا، اکتورز استودیو و استراسبرگ و کازان و بنگاه خیریهی «روزنی در دیوار» هم نمیتوانند بازیگری را پنجاه سال فعال و محبوب نگه دارند. همهی اینها باید روی دوش همان «آن» و «حضور» سوار شوند تا معنا پیدا کنند. این جوری است که وقتی آدم پل نیومن را در آن عکس تمام قد فیلم هاد میبیند که دستهایش را به دو طرف آویخته و به میانتنهاش قوس خفیفی داده، که انگار سنگینیاش را بیشتر روی یکی از پاهایش انداخته، با اینکه عکسی ظاهراً معمولی است، اما آدم یک طوری میشود که میبیند آن «آن» و «حضور»، خودش را توی یک عکس ساده هم نشان میدهد. توی یک نگاه پردهی پاره، یک چشم چرخاندن سادهی رأی نهایی، یک پوزخند بیلیاردباز، یک دوچرخهسواری بوچ و ساندنس، یک دویدن فرار از زندان، خونسردی در میانهی بحران توی آسمانخراش جهنمی، سکوت سرخپوستی اومبره، و... این مجموعه، در توضیح همین چیزهای پل نیومنی است.
از مجموعه «نمای درشت» دربارهی پنهان (میشاییل هانکه)
امیر پوریا: هربار که در سانس آخر شب سینما فرهنگ، به همراه تماشاگران دیگر پنهان از سالن خارج میشدیم و پیچ و پاگرد پلهها را میگذراندیم، همهی هوش و حواسم را میدادم به حرفهای مردم که ببینم دربارهی فیلم چه میگویند. این عادت «گوشچرانی» را تقریباً همیشه موقع خروج از سینما دارم (یکی از بامزهترین تجربههایش در طول سال، اتفاقاً سالن سینمای مطبوعات و اظهارات عالمانهی همکاران خودمان در طول جشنوارهی فجر است). ولی گاهی مثل این فیلم، حرفها یا درواقع گلایهها و گیجخوردنها از این نظر که نشاندهندهی «بازی» تازه و هوشمندانهی فیلمساز با مخاطبش است، شکل خاصی از تواناییهای ابزار سینما را هم به نمایش میگذارد. در یکی از نوبتهای تماشای فیلم، تماشاگران ردیف جلویی که جمعی خانوادگی بودند و به پسر جوان پیشنهادکنندهی فیلم میتوپیدند که چرا نگذاشت سیخ آخر کباب دل و جگرشان را راحت بخورند، خود نمیدانستند که این گیجی و پادرهواییشان در پایان فیلم، کاملاً طبیعی و اصلاً بازی اصلی روایت فیلم بوده. فیلمی که کارش را عمداً با گره و معمای مشخصی شروع میکند و با انتخابی جسورانه (فیلمسازان وطنی به دنبال جسارت در حرفهای نگو و نپرس نگردند لطفاً؛ مقصودم جسارت ساختاری است)، به جای گشودن این گره، به سراغ نکتههای اخلاقی دیگری میرود؛ و مخاطبی که عادت کرده همهی فکر و ذکرش بازشدن آن گره باشد، در انتها حس میکند «سرِ کار» گذاشته شده. درحالی که درک آن چالش اخلاقی، پایان کامل و بینقصی برای فیلم رقم میزند که البته پایان مورد انتظار مخاطب نیست و…
ازگزارش دهمین جشن خانه سینما
1- تالار وحدت سالن زیبا و خاطرهانگیزی است، اما نه برای جشنها و مراسم اهدای جوایز سینمایی. هر وقت که مراسمی سینمایی در این سالن برگزار شده، کمبود جا و تعداد صندلی و باقی قضایا باعث شده تا خیلیها دلخور باشند و به دردسر بیفتند؛ هم مسئولان برگزاری و میزبانان، هم مهمانان و از همه مهمتر پشت در ماندهها. برخورد خشک و رسمی کارکنان تالار شایستهی جشن سینما نیست و شاید همین باعث شد تا احمدرضا درویش وقتی برای اهدای جایزه روی صحنه رفت، از محمدباقر قالیباف بخواهد تا شرایط ساخت و آمادهسازی «کاخ جشن خانه سینما» را فراهم کند. شهردار تهران در همین مدت کوتاه نشان داده که میتواند چنین خواستههایی را برآورده کند.
2- کلیپ بامزه و مفصلی در ابتدای مراسم پخش شد تا معلوم شود چرا مجری جشن امسال فرشید منافی است. تجربه میگوید که مجریهای رادیو ــ هر چه هم در کارشان موفق و مسلط باشند ــ ممکن است برای اجرای زندهی روی صحنه نشود روی آنها حساب کرد. هر چه بود، منافی اجرای قابلقبولی داشت.
3- …
قهوهخانهی کینگکنگ: نقد دوبلهی کینگکنگ
ابوالحسن تهامی: دوبلهی فیلم کینگکنگ آنگونه که از شبکهی پنج سیما پخش شد از معیارهای حرفهای این کار فاصلهی بسیار داشت و در این نقد تطبیقی میکوشم آینهدار خطاها و درستیهای آن باشم. ضعف نخست و ریشهای دوبلهی این فیلم، ضعف ترجمه است که متأسفانه به دست مدیر دوبلاژ هم آباد نشده و از تأثیر نقشگویی دوبلورها هم کاسته است. کاستی دیگر دوبله، صدابرداری و صداآمیزی (میکس) آن است. فراموش نکنیم که جلوههای صوتی این فیلم جایزه گرفته و تحسین شده، ولی در صداآمیزی دوبلاژ هر جا که گفتوشنودی وجود دارد، موسیقی و جلوههای صوتی شروع میکنند مثل بید لرزیدن و نالیدن و گاه در زیر گفتوگوها، صدای موسیقی و صدای محیط به مرخصی طولانی میروند…
خطاهایی که تاکنون از ترجمه برشمردم، هریک بهتنهایی از اعتبار دوبلهی هر فیلم و مدیر دوبلاژ آن میکاهد؛ اما خطایی که آخر از همه شرح میدهم بار گناهان ارتکابش از مجموع خطاهای یادشده بیشتر است. با شنیدن آن به خنده افتادم، حیرت کردم …
داستان به لحظههای بحرانی میرسد و سرنشینان کشتی به سرنوشت محتوم خود نزدیک میشوند. باد میوزد، هوا ابریست و در دوردست مه و ابر دریا را پوشانده. دریسکول به تکهکاغذی نگاه میکند که همان نقشهی سرّی دریانوردان از جزیرهی ناشناخته است. کارل دنام به سرنوشت غمانگیز خود میاندیشد که ناخدا او را تا چند روز دیگر به پلیس برمه تحویل خواهد داد. دریسکول، بخشی از نقشه را درنمییابد. گویی آن بخش نقشه با چکیدن چیزی محو شده است. جک نقشه را به دنام نشان میدهد و از او میپرسد: «کارل این چیه؟» کارل نگاهی به آن بخش نقشه میاندازد و میگوید: «نمیدونم، به نظرم لکهی قهوهس» (a coffee spot) و در دوبله:
جک دریسکول: «کارل این چیه؟»
کارل: «نمیدونم. به نظرم قهوهخونهس»!
جامپکات: حاتمیکیای همیشگی و …
هوشنگ گلمکانی: پیرامون فیلم به نام پدر از همان زمان جشنواره، جوّی منفی به راه افتاد. دلیل قطعی و روشنش را نمیدانم؛ دلایلی کلی و مبهم توی ذهنم هست که هیچ کدام قطعیت ندارد اما هرکدام میتواند نقشی در ایجاد این فضا داشته باشد، مثل اولین یادداشتهای چاپشده در بولتنهای جشنواره. از میان دلایل ممکن، به نظرم یکی از مهمترینِ آنها، شاید «فضیلت مخالفخوانی» باشد. روشنفکران و نخبهگرایان، که روزنامهنگاران و منتقدان فیلم هم در این دسته جای میگیرند یا دوست دارند جای بگیرند، بهزحمت و بهندرت مایلند چیزی یا کسی را تأیید کنند و نظر مثبتی دربارهاش بدهند. تصور میکنند نظر مثبت دادن ــ اینجا در مورد یک فیلم ــ انگار نوعی کوتهبینی و بیسوادی و کجسلیقگی است و باید از توی هر چیز ظاهراً موجه و خوب و دلپذیری، یک نکتهی منفی در آورد و با چشم بصیرت مو را در ماست تشخیص داد و با فراست، آن را (یعنی همان مو را) از توی این (یعنی ماست) بیرون کشید و نشان خلقالله داد تا ماستبند بور و خجل شود و از این به بعد سربندش را با دقت ببندد تا مو در ماست نیفتد. اظهار نظر منفی در مورد فیلمساز بااستعداد و تثبیتشدهای مثل ابراهیم حاتمیکیا هم اعتبار خیلی بیشتری میآورد تا فیلمسازان متوسط و زیر متوسط...
مونولوگ: نامهای به عباس کیارستمی
احمد طالبینژاد: آقای کیارستمی عزیز، خیلی وقت بود که میخواستم برایتان نامه بنویسم. اصلاً در آغاز این به قول دوستی «نامهپرانیها» قصدم این بود که با شما شروع کنم اما بهانهای پیدا نشد. راستش مدتهاست از شما بیخبرم. تقریباً از ده به این طرف. نه آن فیلم را دیدهام، نه آثار بعدیتان را. نمیدانم چرا! شاید چون عادت کردهام کارهای شما را مخصوصاً روی پرده ببینم. آخرین اثر شما را که روی پرده دیدم، ABC آفریقا بود. فیلمی که خیلیها نپسندیدند و حتی عصبانی شدند اما من بدم نیامد؛ هرچند میتوانست فیلم بهتری باشد. به هر حال، آقای کیارستمی، بهرغم فاصلهای که با کارهایتان گرفتهام، همیشه برایم قابل احترام بودهاید، به دو دلیل عمده. نخست اینکه سبک و شیوهی شما هرچه باشد، کاملاً اصیل است و ادای هیچکس را درنمیآورید. و دوم اینکه طی این سالها، یاور بسیاری از سینماگران جوان بودهاید. نام و امضای شما آنقدر اعتبار دارد که میتواند موفقیت یک فیلم یا فیلمساز جوان را دستکم در آن سوی مرزها، تضمین کند. چند سال پیش قرار بود بر مبنای داستانی بومی، فیلمی بسازم (تقریباً هشت سالی هست که قرار است این فیلم ساخته شود و طلسمش نمیشکند. یکی از تهیهکنندگان که معمولاً آثار صادراتی یا محصول مشترک تولید میکند، فیلمنامه را پسندیده بود ولی پیشنهاد داد و مصرّ هم بود که بدهم شما هم بخوانید و پس از ساخت، در تیتراژ بنویسیم «مشاور فیلمنامه: عباس کیارستمی». میگفت با این کار میتوانم بازار بهتری برایش پیدا کنم. خب قسمت نشد این اتفاق بیفتد، اما…
از گفتوگوی امید روحانی با سیامک شایقی در بارهی باغ فردوس، پنج بعد از ظهر
سیامک شایقی:
امتیاز دیگر لادن مستوفی تفاوت سن واقعی اوست با سن نقش. سن واقعیاش بیشتر از یک دختر بیست و چند ساله است. و این موضوع بابت اینکه کاراکتر از سنش بیشتر میفهمد خیلی کمک کرد و مؤثر بود. یعنی در مقایسه با مورد انتخاب اول که سن واقعی بازیگر با سن نقش تطابق و نزدیکی داشت، باورپذیرتر باشد. دختر جوانی که یک شرکت را اداره میکند. شاید با هر بازیگر دیگری در سن واقعی نقش این آدم کمی لوستر میشد. چون خود نقش این لوسی را دارد به اندازهی کافی. یک جور بچهپولداری که در ظاهر به نظر میآید خوشی زده زیر دلش و چرا این کارها را میکند؟ به همین دلیل فکر میکنم مستوفی کموبیش بهترین انتخاب بود. مستوفی نوع بازیگری است که به رغم داشتن دانش و تجربهی فن بازیگری بیشتر با حس نقش کلنجار میرود. در نتیجه بسیار مایه میگذاشت از خودش در تمامی صحنهها، چون ما صحنههای سادهای نداشتیم. مثلاً اولین صحنهی برخورد دکتر با دریا که قرار است بیاید بخورد به شیشه. واقعاً با صورت میخورد به شیشه و میدانی که این یک بار هم اتفاق نمیافتد. در دو اندازه نما گرفتیم و هر اندازه دوسه بار تکرار داشت و روز بعد دیدیم چانهی او کبود شده. یا مثلا…